پارانویا

کمی آنطرف تر قدم می زند.دکتر گفته است که واقعیت ندارد. که توهم است.راست می گوید حتما.چیز حالیش می شود.البته کمی می ترسم.لامصب بدجوری واقعی است. انگار که از گوشت و پوست است.همیشه هم لبخند می زند. وقتی ازش می پرسم که چرا دنبالم می آید و بعد با لبخند می گوید: می خواهم بکشمت.به دکتر گفتم. گفت که جدی نگیرم. من هم جدی نمی گیرم . برای هرکس هم که گفتم خندید و گفت مراقب خودم باشم. اول فکر کردم منظورشان این است که شاید این آدم خیالی واقعا بخواهد بکشدم اما بعد فهمیدم منظورشان احتمال دیوانگی است.من هم خندیدم.البته خندیدن کار بیهوده ای بود چون آدم چه دیوانه باشد ؛ چه عاقل می خندد.تنها کاری که عاقل ها می کنند و دیوانه ها نمی کنند گریه است.پس من باید عاقل باشم چون که گریه می کنم. از ترس البته.از مردن می ترسم. از این که این یارو خیالی نباشد.اما دکتر گفت خیالی است.این را وقتی گفت که بهش گفتم یارو گفته امشب من را می کشد. اما نمی توانم گریه نکنم.خصوصا حالا که روبرویم نشسته است با این خنجر.خیلی واقعی است لعنتی . خیلی...خی...لی...خ

Comments

man paranoya nadaram, amma yeki hast ke hey hame ja mibinamesh, hameye jahayi ke ghabl az raftanesh unjaha dide budamesh... khanjar dastesh nist, ta hala ham tahdidam nakarde, amma hmin ke yekami yadam mire, miad o ye khodi neshun mide... hala nemidunam, dare sar be saram mizare ya mikhad chizi bege o man nemifahmam ya...
khube ke shakhsiate dastanetun mitune gerye kone, amma ta zamani ke mitunan gerye konan zendan, in zendegiro ham ba khanjar nemishe azashun gereft...be aghideye man albatte...
dastane jalebi bud
movafagh bashid

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر