دلم گرفته است سخت و یادم نمی کند کسی و یادی نمانده در خاطرم که نباشد .کهنه و ناسور هنوز هم زنده مانده ام زیر خاکستر سالهای خاکستری ونه خاموشم می کند نم بارانی و نه .گر می گیرم از هیزم اگرهای بی پایان حتما یک کوچه پایین تر می پیچیدم باید و می رفتم و .با تمام این واقعیت های زشت دست میدادم باید همان روزها که می شد همیشه کودک ماند می ایستادم در همین کوچه های کوچک اجری :و به گلدان کاکتوس اب می دادم و می گفتم روزی شاید این بوته های ارزوهاشان خار .بنفشه می شوند و گل می دهند شاید ان روزها برای ندانستنم دیر نبود و می شد میان این خیل خاکستری و خار .ریزه خوار سفره عادت باشم می شد اگر می خواستم و اکنون نه پشیمانم و نه افتاده از پا و نه در ارزوی بازگشت پریشانم مثل یالهای باداویز اسبی !که سوارش مرده است