شب ايستاده زيرسايه سار مژگانت
به جايي راهم نمي برد و كسي نمي گذرد
.از گناهم كه هميشه دير مي ايم
از سر ديوانگي است
- مي داني كه-
اين بيهوده بافتن خيالات كودكانه
به شرابه هاي در هم اويز موهايت
و ارغواني عميق ارزوهايت
و در نهايت اينكه غريبه مي شويم
تا شايد همين فردا
ولي به تو با خنده مي گويم
فردا كه هنوز نيامده است!
از سر ديوانگي است
- مي داني كه -
و از سر اين عادت خاموش ماندن
هنگامي که زخمها عميق ترند.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر