Posts

Showing posts from October, 2005

در جعبه سوزن ته گرد

انگار لای کارد زندگی می کنیم یا در جعبه سوزن ته گرد دلمان همیشه یا سوراخ می شود یا پاره می شود وهمیشه در حال دوختنیم بیخود نیست که این شهر خیاط های خوبی دارد. 4/4/84

شهر های بدبخت

نگاه خیره مردم شهر پوست آدم را مور مور می کرد .یک جور نگاه وق زده و منتظر که انگار حتما باید برای کار مهمی آمده باشی آنجا .شهر بدبختی بود که مثل همه شهر های بدبخت دیگر آدمهایش به شکل تهوع آوری خوشبخت بودند شاید به خاطر اینکه در اینطور شهر ها همیشه کسی پیدا می شود که از تومفلوک تر باشد.درست مثل محله های شهر که هر یک از دیگری فلک زده تر بودند .یک خیابان اصلی داشت که از یک هیچ در آن سر شهر شروع می شد و به یک هیچ در این سر شهر می رسید . هیچ اولی جاده ای بود که ما از آن آمده بودیم و یک شهر بدبخت دیگر سرش بود و هیچ دوم هم به یک دور برگردان می رسید که تا به خودت می آمدی توی همان جاده ای بودی که از آن آمده بودی . این جاده پر پیچ و خم بود و توی کوه های برهنه و تف زده می چرخید و گاهی می رسید به یک دشت باز سنگلاخ که در دوردست هایش یک کوه تک و تنها دیده می شد که قدیم تر ها محور افسانه های زیادی بوده که حالا دیگر نبود و فقط کوه بود .خیابان اصلی شهر زیباترین بخش شهر بود و بیشتر به تابلویی می مانست که روی آن نوشته باشند : " باور کنید ما خوشبختیم " و کافی بود آدم به یکی از فرعی ها بپیچد تا

اگر

در گلدانی که اینجاست پروار خواهم شد با گلهایی به درشتی چشمان ساغر و برگهایی به سبزی آسمان شهرهای دیگر و عطری می پراکنم به تندی بوی دریای آخر شهریور که عابران را بی طاقت می کند و می ایستند و خیره می شوند به این پنجره و شبها در خوابی عمیق آسوده می شوم اگر و تنها اگر رهایم کنند این درد ریشه های تلنبار شده در تنگنای گلدان و آرزوهای شادمان زمین 28/7/84

داستان خیلی کوتاه درباره ظهور اهریمن

زمستان آن سال اهریمن ظاهر شده بود . بی خیال عدد 666 و بدون آنکه آرنولد بخواهد جلوش را بگیرد . خیلی ساده کنار خیابان ظاهر شده بود و داشت دست هایش را به هم می مالید و در حالیکه سگ لرز می زد و به زمین و زمان فحش می داد ، با دهان باز به آدم ها نگاه می کرد.

يك داستان كوتاه درباره خوشبختي

محمد در جواب سيمين از اينكه سرانجام هوشنگ و مهناز به سزاي اعمالشان رسيده بودند ابراز خوشحالي كرد و به سعيد گفت كه از همكارش خواسته است تا آلبوم كامل سپيده را برايش بريزد روي سي دي . سيمين همانطور كه داشت ماهيتابه را اسكاچ مي كشيد گفت كه واقعا بار كج هيچوقت به منزل نمي رسد و محمد هم در حاليكه به سعيد اشاره مي كرد كه كلاسورش را جا نگذارد ؛ تاييد كرد و حتي خواست نمونه اي را كه همكارش ديروز گفته بود را تعريف كند كه ساناز پريد توي حرفش كه " علي گرد و قلمبه..." او هم در جواب گفت كه برو بابا شيش تايي ها . ساناز كيف مدرسه اش را برداشت و در حال رفتن برايش شكلك در آورد . او هم در حاليكه به شكلك ساناز جواب مي داد سرش را به علامت تاييد تكان داد چرا كه سيمين پرسيده بود كه آيا حالا پدر جواد مي فهمد كه كار فاطمه نبوده است؟ بعد هم گفت كه حاج قاسم آدم باخدايي است و اين چيزها را مي فهمد.سيمين سر تكان داد و ماهيتابه را ول كرد و مشغول قاشق ها شد.محمد به ساعت نگاه كرد. كم كم بايد مي رفت اداره و حال "محسني" را مي گرفت چرا كه يونتوس ديشب باخته بود . كيفش را برداشت و با علامت سر قبول كرد ك
انگار در دیروز ذوب می شوند هر سالی که می گذرد و خاطره ام دوباره می پرد به همان بعد از ظهر خیس که من می دانستم حالا دیگر تو را دوست می دارم. انگار زمان فانوس کوچکی است که روشن نمی کند جایی را و ما تکرار همیشه یک حادثه هستیم تنها مثل یک قاب عکس سیاه و سفید. به این فکر می کنم که می شد به سادگی تمام این سالها را خندید و خوشه های فصل را چید و به آن همه وعده های نرسیده به موقع رسید؛ که ما نرسیدیم. نمی دانم اما شاید برای تو زمان همان ادعای ساعت است و فرق امروز و دیروز در جابه جایی چند عادت است و فراموشی کارهایی که نکردیم راحت است اما برای من همیشه همان عکس قدیمی بر دیوار مانده است و به اتاق های نمناک رانده است تمام قاب های دیگر و مرا روی همان نیمکت تنها نشانده است به سردر گمی وهم و واقعیت. میان شاید وباید و میان می آید و نمی آید و میان ناله های آمیخته با خنده های دیگران تا روزی که یکسره شود برای من این واقعیت نیم خورده یا آن رویا های از یاد نبرده. 8/7/84

دیر وقت است

خسته ام خسته تر از هر کس که می شناسی آنقدر که نایی ندارم حتی برای اینکه بمیرم اینجا. آنقدر که گام هایم نمی رسند تا پای سنگ مزار خدا نگهدار و هم نمی توانم بگویم نامم را به این فرشتگان صورتی پوش تا ترازویشان را میزان کنند. آنقدر که با خودم می گویم حالاست که بیفتم از پا اما همیشه لحظه ای هست که از جا دوباره می پرم و نگاهم را تا پای پنجره می برم و لبخندی را به نرخ فردای ناله می خرم و به خودم می گویم : دیر وقت است...اما...؛ 9/7/84