نگاه خیره مردم شهر پوست آدم را مور مور می کرد .یک جور نگاه وق زده و منتظر که انگار حتما باید برای کار مهمی آمده باشی آنجا .شهر بدبختی بود که مثل همه شهر های بدبخت دیگر آدمهایش به شکل تهوع آوری خوشبخت بودند شاید به خاطر اینکه در اینطور شهر ها همیشه کسی پیدا می شود که از تومفلوک تر باشد.درست مثل محله های شهر که هر یک از دیگری فلک زده تر بودند .یک خیابان اصلی داشت که از یک هیچ در آن سر شهر شروع می شد و به یک هیچ در این سر شهر می رسید . هیچ اولی جاده ای بود که ما از آن آمده بودیم و یک شهر بدبخت دیگر سرش بود و هیچ دوم هم به یک دور برگردان می رسید که تا به خودت می آمدی توی همان جاده ای بودی که از آن آمده بودی . این جاده پر پیچ و خم بود و توی کوه های برهنه و تف زده می چرخید و گاهی می رسید به یک دشت باز سنگلاخ که در دوردست هایش یک کوه تک و تنها دیده می شد که قدیم تر ها محور افسانه های زیادی بوده که حالا دیگر نبود و فقط کوه بود .خیابان اصلی شهر زیباترین بخش شهر بود و بیشتر به تابلویی می مانست که روی آن نوشته باشند : " باور کنید ما خوشبختیم " و کافی بود آدم به یکی از فرعی ها بپیچد تا