انگار در دیروز ذوب می شوند
هر سالی که می گذرد و
خاطره ام دوباره می پرد
به همان بعد از ظهر خیس
که من می دانستم حالا دیگر
تو را دوست می دارم.
انگار زمان فانوس کوچکی است
که روشن نمی کند جایی را و ما
تکرار همیشه یک حادثه هستیم تنها
مثل یک قاب عکس سیاه و سفید.
به این فکر می کنم که می شد به سادگی
تمام این سالها را خندید و
خوشه های فصل را چید و
به آن همه وعده های نرسیده
به موقع رسید؛
که ما نرسیدیم.
نمی دانم اما شاید برای تو
زمان همان ادعای ساعت است و
فرق امروز و دیروز
در جابه جایی چند عادت است و
فراموشی کارهایی که نکردیم
راحت است اما برای من
همیشه همان عکس قدیمی
بر دیوار مانده است و
به اتاق های نمناک رانده است
تمام قاب های دیگر و مرا
روی همان نیمکت
تنها
نشانده است به سردر گمی وهم و واقعیت.
میان شاید وباید و
میان می آید و نمی آید و
میان ناله های آمیخته با خنده های دیگران
تا روزی که یکسره شود برای من
این واقعیت نیم خورده
یا آن رویا های از یاد نبرده.

8/7/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر