يك داستان كوتاه درباره خوشبختي

محمد در جواب سيمين از اينكه سرانجام هوشنگ و مهناز به سزاي اعمالشان رسيده بودند ابراز خوشحالي كرد و به سعيد گفت كه از همكارش خواسته است تا آلبوم كامل سپيده را برايش بريزد روي سي دي . سيمين همانطور كه داشت ماهيتابه را اسكاچ مي كشيد گفت كه واقعا بار كج هيچوقت به منزل نمي رسد و محمد هم در حاليكه به سعيد اشاره مي كرد كه كلاسورش را جا نگذارد ؛ تاييد كرد و حتي خواست نمونه اي را كه همكارش ديروز گفته بود را تعريف كند كه ساناز پريد توي حرفش كه " علي گرد و قلمبه..." او هم در جواب گفت كه برو بابا شيش تايي ها . ساناز كيف مدرسه اش را برداشت و در حال رفتن برايش شكلك در آورد . او هم در حاليكه به شكلك ساناز جواب مي داد سرش را به علامت تاييد تكان داد چرا كه سيمين پرسيده بود كه آيا حالا پدر جواد مي فهمد كه كار فاطمه نبوده است؟ بعد هم گفت كه حاج قاسم آدم باخدايي است و اين چيزها را مي فهمد.سيمين سر تكان داد و ماهيتابه را ول كرد و مشغول قاشق ها شد.محمد به ساعت نگاه كرد. كم كم بايد مي رفت اداره و حال "محسني" را مي گرفت چرا كه يونتوس ديشب باخته بود . كيفش را برداشت و با علامت سر قبول كرد كه برگشتني شير خشك بگيرد اما اجبارا به جاي آنكه بگويد كه جاروبرقي را سر برج از تعميرگاه مي گيرد ؛ گفت كه آره هفته اي يك قسمت آدم را كلافه مي كند چرا كه سيمين از اينكه تا هفته ديگر منتظر سرنوشت جواد باشد گلايه كرده بود . در را بست و به اين فكر كرد كه اگر مثل ديروز رفتار كند همه تقصير ها مي افتد گردن خدماتي ها و كسي نمي فهمد كه او روي كامپيوتر چاي ريخته بود. فقط بايد دم " ابوالفضل" را مي ديد.

13/7/84

Comments

Anonymous said…
بابااينكاره

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر