دیر وقت است

خسته ام
خسته تر از هر کس که می شناسی
آنقدر که نایی ندارم حتی
برای اینکه بمیرم اینجا.
آنقدر که گام هایم نمی رسند
تا پای سنگ مزار خدا نگهدار و
هم نمی توانم بگویم نامم را
به این فرشتگان صورتی پوش
تا ترازویشان را میزان کنند.
آنقدر که با خودم می گویم
حالاست که بیفتم از پا
اما
همیشه لحظه ای هست که از جا دوباره می پرم و
نگاهم را تا پای پنجره می برم و
لبخندی را به نرخ فردای ناله می خرم
و به خودم می گویم :
دیر وقت است...اما...؛

9/7/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر