شهر های بدبخت

نگاه خیره مردم شهر پوست آدم را مور مور می کرد .یک جور نگاه وق زده و منتظر که انگار حتما باید برای کار مهمی آمده باشی آنجا .شهر بدبختی بود که مثل همه شهر های بدبخت دیگر آدمهایش به شکل تهوع آوری خوشبخت بودند شاید به خاطر اینکه در اینطور شهر ها همیشه کسی پیدا می شود که از تومفلوک تر باشد.درست مثل محله های شهر که هر یک از دیگری فلک زده تر بودند .یک خیابان اصلی داشت که از یک هیچ در آن سر شهر شروع می شد و به یک هیچ در این سر شهر می رسید . هیچ اولی جاده ای بود که ما از آن آمده بودیم و یک شهر بدبخت دیگر سرش بود و هیچ دوم هم به یک دور برگردان می رسید که تا به خودت می آمدی توی همان جاده ای بودی که از آن آمده بودی . این جاده پر پیچ و خم بود و توی کوه های برهنه و تف زده می چرخید و گاهی می رسید به یک دشت باز سنگلاخ که در دوردست هایش یک کوه تک و تنها دیده می شد که قدیم تر ها محور افسانه های زیادی بوده که حالا دیگر نبود و فقط کوه بود .خیابان اصلی شهر زیباترین بخش شهر بود و بیشتر به تابلویی می مانست که روی آن نوشته باشند : " باور کنید ما خوشبختیم " و کافی بود آدم به یکی از فرعی ها بپیچد تا زیر تابلوی چلوکبابی زنگ زده ای به دخمه ای با بوی پیاز متعفن برسد و مثل همه شهر های مشابه در کل مثل استفراغ یک آدم شتاب خوار مخلوطی بود از چیزهای خرد و خمیر شده و اندک چیز های سالم اما زشت . همه آدم هایش یک جورهایی پیر بودند حتی نوزاد های توی کالسکه یک نوع پیری خفیف و گسترس یابنده درشان بود که تن آدم را می لرزاند . انگار همه شان مثل یک درخت دویست-سیصد ساله تا کیلومتر ها زیر خاک تفتیده ریشه داشتند و همین هم بود که به این شهر - که مثل آدم کمری شده بی حرکت به پشت افتاده بود ومی گندید- میخشان کرده بود . پیری غریبی که آدم را یاد عاشق شکست خورده ای می انداخت که ساقدوش رقیبش شده باشد و نه بتواند بخندد و نه گریه کند و فقط با یک نگاه درمانده به عروس خیره باشد که آیا معجزه ای رخ می دهد که درست سربزنگاه " نه" بگوید و البته می داند هم که این خیال محالی است و همین را هم می شود در نگاهش دید اگر آدم جرات کند و توی چشم هایش نگاه کند و تنش مورمور نشود چرا که با آن نگاه وق زده و منتظر انگار از تو می خواهد که خلاصش کنی.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر