عشق بیهوده بود - می دانستم مثل درخت کنار خانه همسایه و پاییز شرمسار بندرعباس تنها ابرهای بی حتی قدرت باران. همان کوچه همان روز نام مقدسی را یدک می کشید که دیگر تقدسی نداشت و همان کلمات از همان آغاز معنایی در دهانمان نداشتند. نگذاشتند! - شاید اگر فقط این بود خالی بودم نداشتیم - این واقعیتی است که می خشکاند. ما برای عاشقی دیر آموختیم - که آموزشی نبود و برای هر اشتباهی که پرداختیم ما تاوان سنگین نادانی دیگران را پوزشی نبود. عشق را نفروختیم اما بر تمام این حماسه بیهوده شرارت و بلاهت لب فرودوختیم سوختیم.
Posts
Showing posts from November, 2007
- Get link
- Other Apps
چند سالی می شود که مرده ام و تجربه پوسیدن را دارم آنقدر که می دانم تمام بازی همین روزهایی بود که از دستمان گریخت. سخاوتمندانه رنج بردیم و فروتنانه زخم خوردیم و به قه قهه مردیم. که کابوس اگر شبی را از یادمان می برد پاره های رویا را به هم می دوختیم و به تمامی شهر شب فخر می فروختیم. چند سالی می شود که مرده ام و تجربه پوسیدن دارم انقدر که بدانم زندگی را نپوسیدم من!
پاییز هفتاد و شش
- Get link
- Other Apps
محتاجم به نگاه تو انگار که هرگز کهنه نمی شود این شکستگی هایم و از یادم نمی رود این دیگر نبودنت برای همیشه. هر روز صبح دوباره می نشینم روی نیمکت و تو دوباره می گذری و با خود می بری نگاهم را تا دوستانم به من بخندند و من بخندم. هر روز صبح به خودم می گویم: امروز که بیاید...امروز که بیاید... امروز که...دیگر سالهاست دیروز است! و فقط هرپاییز تکرار می شود بیهوده و بی پایان پاییز هفتاد وشش.