Posts

Showing posts from November, 2007
عشق بیهوده بود - می دانستم مثل درخت کنار خانه همسایه و پاییز شرمسار بندرعباس تنها ابرهای بی حتی قدرت باران. همان کوچه همان روز نام مقدسی را یدک می کشید که دیگر تقدسی نداشت و همان کلمات از همان آغاز معنایی در دهانمان نداشتند. نگذاشتند! - شاید اگر فقط این بود خالی بودم نداشتیم - این واقعیتی است که می خشکاند. ما برای عاشقی دیر آموختیم - که آموزشی نبود و برای هر اشتباهی که پرداختیم ما تاوان سنگین نادانی دیگران را پوزشی نبود. عشق را نفروختیم اما بر تمام این حماسه بیهوده شرارت و بلاهت لب فرودوختیم سوختیم.

خبر

دیدنت شادم می کند عجیب که ما انگار هرگز غریبه نبوده ایم. حالا تقویم دشوار شد و ساعت شماطه دار کی می ایی یا نمی ایی؟ خبرش را در کدام روزنامه خواهم خواند در صفحه حوادثی که برای اولین بار از فاجعه نیست.

مسافر

با خودش گفت: " بله پشت ان کوه است.هنوز هم راه را بلدم دود خانه ها پیداست" پشت تپه ها فقط یک شهر سوخته بود.همین..

حرفی نیست

از من دریغ شدی عادت کرده ام؛ حرفی نیست. یک سر دروغ شده این قصه های ما تا انجا که کلاغ هم می رسد به خانه و من نمی رسم به یک چراغ حتی از کورسوی شهر. از من دریغ شدی و من عادت کرده ام  باشد!دیگر نگاهت نمی کنم خودم را راحت کرده ام.
چند سالی می شود که مرده ام و تجربه پوسیدن را دارم آنقدر که می دانم تمام بازی همین روزهایی بود که از دستمان گریخت. سخاوتمندانه رنج بردیم و فروتنانه زخم خوردیم و به قه قهه مردیم. که کابوس اگر شبی را از یادمان می برد پاره های رویا را به هم می دوختیم و به تمامی شهر شب فخر می فروختیم. چند سالی می شود که مرده ام و تجربه پوسیدن دارم انقدر که بدانم زندگی را نپوسیدم من!
دلتنگم همین و اینکه برای عشق دیگر دارد دیر می شود می دانم
هیچ کس جای تو را نگرفت تمام این سالها به خودم دروغ می گفتم!

پاییز هفتاد و شش

محتاجم به نگاه تو انگار که هرگز کهنه نمی شود این شکستگی هایم و از یادم نمی رود این دیگر نبودنت برای همیشه. هر روز صبح دوباره می نشینم روی نیمکت و تو دوباره می گذری و با خود می بری نگاهم را تا دوستانم به من بخندند و من بخندم. هر روز صبح به خودم می گویم: امروز که بیاید...امروز که بیاید... امروز که...دیگر سالهاست دیروز است! و فقط هرپاییز تکرار می شود بیهوده و بی پایان پاییز هفتاد وشش.