"مح نظر" وقتی که من پانزده سال داشتم مرد.در حالیکه مثل همیشه مست بود و سیگار هما بیضی گوشه لبش می سوخت و در حال پاک کردن همان وانت قراضه ای که تقریبا هیچ نداشت جز چهار چرخ و بدنه ای که زیر لایه های بی شمار بتونه و رنگ گم شده بود.ماشینش را خیلی دوست داشت و هر روز که بر ای نهار می آمد،دستی به سر و رویش می کشید. نوار حمیرا می گذاشت و در های وانت را لنگه به لنگه باز می کرد و با هیکل عصا مانندش مشغول دستمال کشیدن می شد.اگر چه خیلی پیر بود اما قوزش همیشه غیر عادی به نظر می رسید ، خصوصا وقتی که مشغول تمیز کردن ماشین بود.شیفته این کارش بودم. بیشتر به خاطر عکس هایی که روی تودوزی وانت چسبانده بود. کارت پستال های حافظیه ،آرامگاه فردوسی ، سعدی و بقیه جاهای دیدنی ایران که زیر یک لایه نایلون آبی شفاف با بی سلیقگی تمام چسبانده شده بودند و دورش هم نوار زری قرمز دوخته بودند که البته حالا دیگر سیاه بود.همه عکس ها گوشه های دالبر داشتند و رنگشان پریده بود.البته عکس هنرپیشه های زن هندی هم بود که از پیرمرد عزب مانده ای مثل "مح نظر" بعید به نظر می رسید اما قابل درک بودند و حتی در همان بچگ
Comments
جالب بود دیدن اسمتون توی کامنتام بعد این همه وقت!!
پیر که شدم، اما حرفام؟؟؟
یعنی ملال اورترم حالا؟؟