شیفت شب

نوشته بهزاد خداپرستی

 

پیرمرد با چنان تعجبی بهش نگاه کرد که انگار اصلا انتظار نداشت کسی بهشان سر بزند. نزدیک دوازده شب بود و  دکتر پیش خودش فکر کرد احتمالا پیرمرد فکر می کرده که همه دکترها خوابند. نگاهش آنقدر متعجب و خیره بود که اعتماد دکتر شهربانو را گرفت و مجبورش کرد دستی به ته ریشش بکشد. این حرکت از زمانی که ریش درآورده بود شده بود جزو کاراکترش. به خاطر بیبی فیس بودنش همیشه حس می کرد که دیگران مثل بچه باهاش برخورد می کنند. ته ریش این بیبی فیس بودن را کمتر می کرد و بهش اعتماد به نفس می داد. بدون ته ریش نگاه خیره دیگران یک کابوس تکراری را توی ذهنش یادآوری می کرد. کابوس اینکه جایی شلوغ ایستاده است و چند آدم غولپیکر دارند از بالا خیره نگاهش می کنند. اینکه می آمد توی ذهنش ریده می شد توی اعتماد به نفسش و مثل بچه چهارساله ای می شد که هنوز درست بلد نیست حرف بزند و آورده اندش پشت تریبون تا در نشست پزشکان فوق تخصص جراحی مغز سخنرانی کند. چشم ها به او خیره است و همه منتظرند او نقاشی کودکانه یک بیمار را بهشان نشان بدهد و در حالیکه لبخندشان را پنهان می کنند برایش دست بزنند تا دلش نشکند. قاعدتا بچه هم پیش خودش فکر می کرد که چه کار مهمی کرده است اما دکتر شهربانو بچه نبود و می دانست که وقتی با لبخند محو تاییدت می کنند یعنی که گند زده ای اما کسی نمی خواهد به رویت بیاورد. دم در مکث کرد، دوباره دستی به ته ریشش کشید و بعد رفت طرف تخت بیمار. اتاق بزرگی بود و پنجره بزرگی به آسمان پرستاره شهر داشت با یک تخت وسطش. کم پیش می آمد اینطور باشد. در واقع تا الان اصلا پیش نیامده بود که اینطور باشد. اتاق های بیمارستان دو یا سه تخته و حتی بیشتر بودند چون باید علاوه بر خود بندرعباس به روستاهای اطرافش هم سرویس می داد. دولتی هم بود و اولین محل برای اعزام بیماران تصادفات جاده ای. برای همین همیشه تویش سگ می زد و گربه می رقصید. دکتر شهربانو اولین شیفتش توی اورژانس را یادش آمد. اول نوروز بود و ده-دوازده نفر تصادفی اورده بودند. شرایط آنقدر آشفته و درهم برهم بود که دکتر حتی یادش نبود که دقیقا چه کارهایی کرده است. تنها چیزی که یادش بود بدنهای خونین و تکه پاره بود که روی برانکار اینطرف آن طرف می رفت و آن بیماری که یک لحظه به او خیره شده بود. نوجوانی که تقریبا جای سالمی روی تنش نداشت و مثل شلنگ ازش خون می ریخت. دکتر اصلا نمی دانست با این خونریزی چطور زنده به بیمارستان رسیده است. نوجوان وسط ناله های کم جانش یک لحظه چشمانش را باز کرد و به دکتر خیره شد. منظره یک صورت کاملا خونی که دو چشم درشت وسطش به آدم خیره باشد چیزی نیست که کسی یادش برود. نوجوان با دردی شدید صورت خونینش را کش اورد و لبخند زد. بعد با شادمانی کودکانه ای گفت:

-       -  خدایا شکرت!

 و مُرد. پیرمرد که گردن کشید تا اتیکت روی جیب دکتر را بخواند او را از بهت این خاطره بیرون آورد. اما دکتر خیالش راحت بود. برش گردانده بود که کسی نبیند. همینش مانده بود که این پیرمرد هم اسمش را با لبخند بخواند. تمسخر دوران اینترنی هنوز از یادش نرفته بود. استاجرهای مادر به خطا. این اسم مسخره را به خاطر کاغذی که همراهش بوده گذاشته بودند رویش. دادمهر شهربانو. توی یک روستای پرت پیدایش کرده بودند با یک کاغذ در دستش. یک راننده اتوبوس بین شهری یا همچو کسی او را اورده بود و تحویل پرورشگاه داده بود. داستان پر از سوراخ سنبه همه بچه های یتمیخانه. یکی را توی فرودگاه پیدا کرده بودند دیگری را توی ترمینال. یکی هم توی یک مکان تاریخی که اسمش هم یادش نبود. همه را هم یک آدم دلسوز با خودش اورده بود یا اینکه زنگ زده بودند پلیس یا پرورشگاه. همیشه هم داستان چیزی کم داشت و معلوم بود که چیزهایی ازش حذف شده یا اینکه چیزی بهش اضافه کرده اند. تنها بخشی امیدوار بود درست باشد همین بود که اسمش همراهش بوده. امیدوار بود که خانواده اش از روی اسمش پیدایش کنند. اما کسی نیامده بود سراغش. اسم و فامیل الکی بوده یا اینکه پرورشگاه برای دلخوشکُنک او داستان سر هم کرده بود. تنها آورده این اسم برای دکتر، تمسخر دوران دبیرستان و دانشگاه و بعد هم دوران طرحش بود. دکتر لبهایش را گزید و سعی کرد شرایط را کنترل کند. همینکه شب تولد سی سالگی اش کشیک بود به اندازه کافی اعصابش را خط خطی می کرد و نیازی نداشت که با یادآوری خاطرات بد اعصابش را خردتر کند.

-       -  اسمت چیه پدرجان؟

دکتر شهربانو این را پرسید و پیرزنی که روی تخت بود را برانداز کرد. دست کم 90 را داشت. ریزه میزه و چروکیده چنان آرام نفس می کشید که  توی روپوش بیمارستان بیشتر شبیه یک نوزاد تازه به دنیا آمده گنده بود.

-         -پیرداد!

پیرمرد با صدایی آرام جواب داد. دکتر شهربانو نگاهش را از پیرزن برداشت و پیرمرد را برانداز کرد. اسمش بهش می آمد. او هم 90 را رد کرده بود اما هنوز قبراق بود. لاغر و بلند و بدون قوز. کم پیش می آید وقتی ادم پیر می شود اسمش بهش بیاید. طرف اسمش رستم است اما قوز کرده است و یک سنگریزه هم نمی تواند بلند کند. اما پیرداد هم واقعا پیربود و هم مثل طنین اسمش لباس روستایی ها تنش بود. جای شلوار لنگی چهارخانه آبی و سفید با خطهای زرد کمرنگ داشت با یک پیراهن خاکستری چهارجیب. دستار چهارخانه سبز کم جانی هم به سر داشت. این همه راه از روستا آمده بودند تا پیرزن اینجا بمیرد. هنوز چارت را ندیده بود اما میدانست که این پیرزن مردنی است. این را مطمئن بود و احساس کرد که واقعا پزشک کارکشته ای شده است که با یک نگاه به بیمار می تواند تشخیص بدهد. ناخودآگاه سری به تایید خودش تکان داد و با خودش فکر کرد که اگر روستایشان درمانگاهی داشت احتمالا بهشان می گفتند که نیازی نیست این همه راه را بکوبند تا اینجا. پیرزن بدون سرطان روده ای که  داشت هم به زودی از کهولت سن می مرد. نه می شد جراحی اش کرد و نه می شد بهش داروهای قوی خوراند. به زبان ساده، می مرد. اینکه از کجا فهمیده بود که پیرزن سرطان روده دارد یک لحظه ذهنش را مشغول کرد. تشخیص اینکه بیمار رو به مرگ است یک چیز بود و تشخیص آنکولوژی بدون دیدن آزمایش و عکس یک چیز دیگر. این کمی ترساندش. نکند دچار خودبزرگ بینی شده باشد. اما مطمئن بود. همانجوری بهش مطمئن بود که به زنده بودن خودش. حتی می توانست ادعا کند که دقیقا می داند غده های سرطانی کجا هستند و چه اندازه ای هستند. انگار که با چشم می دیدشان که البته توصیف درستی نبود چون با چشم نمی شد از روی بدن سلولها را دید. عکس رادیولوژی می خواست یا سی تی اسکن. دکتر به سرش تکان کوچکی داد این افکار مالیخولیایی رهایش کنند و بعد به این فکر کرد که باید راهی پیدا کند که بدون اینکه باعث سکته پیرمرد شود به این روستایی خسته خبر ناخوشایند بدهد. یاد دیالوگ سریالی افتاد که می گفت «مردن آدم ها هیچوقت عادی نمی شود.» از نظر او مردن آدمها عادی می شد اما گفتنش به دیگران نه. خصوصا اگر حس کنی که طرف را خیلی دوست دارند. بدبختی، رابطه پیرمرد و پیرزن هم اینطور به نظرش می رسید.

-       -  همسرتان است؟

-       -  بله. عزیز دلم است.

دکتر ته دلش خالی شد. آدم هایی که عشقشان را آشکارا ابراز می کردند همیشه دلش را می لرزاندند. او را یاد روزهایی می انداختند که توی پرورشگاه روی سکو می نشست و منتظر می شد که مادرش بیاید و با تمام عشق بغلش کند و بگوید که واقعا متاسف است که او را گم کرده. بگوید تمام شهرها را گشته تا او را پیدا کند. اینکه چرا فقط منتظر مادرش بود و نه پدرش آن زمان برایش سوال نبود اما الان که بزرگ شده بود گاهی وقتها ذهنش را مشغول می کرد. البته نه خیلی زیاد چون خودش بهش فرصت پروبال پیدا کردن نمی داد. همان چند واحد روانشناسی عمومی که پاس کرده بود بهش یاد داده بود که اینها مکانیسم های دفاع روانی آدم هستند. سازوکارهایی که برای یک دست نگه داشتن روان آدم دربرابر تروما و رویدادهای ناخوشایند آفریده شده اند. مادر همیشه بیشتر از پدر به کودک وصل است و این را هر کودکی می داند. برای همین او همیشه منتظر مادرش بود اما هیچکس نیامده بود. دکتر توی یتیمخانه بزرگ شده بود و تنها راه نجاتش را در درس خواندن دیده بود. برای همین تمام نگاه های تحقیرآمیز یا دلسوزانه هم مدرسه ای ها به او و بقیه بچه پرورشگاهی ها را ندیده گرفته بود و فقط روی درس متمرکز شده بود و البته این هم برایش بی هزینه نبود. اینکه یک بچه پرورشگاهی همیشه شاگرد اول باشد برای آنهایی که پدرو مادر داشتند گران می آمد و بهش تکه می انداختند. دوران دبستان که یکی دوبار کتک هم خورده بود. نمره هایش حتی برای بقیه بچه پرورشگاهی ها هم خیلی خوشایند نبود و تقریبا هیچکس نبود که دوستش داشته باشد یا حداقل او کسی را به یاد نمی آورد جز سیاوش که او هم دوستی شان یکسال نشده مرده بود. سرطان خون داشت و با حال نزار فقط مدرسه می آمد که سرگرم باشد. می دانست که می میرد و کار بهتری نداشت که بکند. سیاوش تنها کسی بود که تا او را می دید لبخند می زد و برای آرام کردن او می گفت «تو خیلی باهوشی پسر». البته دکتر باهوش هم بود و همه درسها را راحت یاد می گرفت. حتی کنکور برایش ساده بود. تمام سوالات را درست جواب داده بود و می دانست که درست جواب داده است و خیالش راحت بود. نفر اول کنکور هم شده بود و توانسته بود بورسیه همین بیمارستان را بگیرد. بیمارستان یک نفر بورسیه می داد و تنها راه دکتر برای اینکه مطمئن باشد پذیرفته می شود همین بود که نفر اول بشود. چون بعد هجده سالگی دیگر پرورشگاه مسئولیتی در قبالش نداشت و خودش بود و خودش. و برای اینکه به خودش فرصت فکر کردن بدهد توی چارت دنبال سال تولد پیرزن گشت. چیزی ننوشته بود. پرستارهای بی مبالات. فردا باید به سرپرستار شکایت می کرد. سن بیمار خیلی مهم بود البته نه در این مورد که قیافه اش نشان می داد که شیرین 99 را پر کرده.

-        - چند وقت است ازدواج کرده اید؟

-         -خیلی وقت است. بعد سال مرضی.

سال مرضی به سال شیوع وبا یا آبله می گفتند که قبل کشف واکسن هزار هزار آدم می کشت. دکتر یادش نیامد آخرینش کی بوده ولی یادش بود که جایی خوانده اواخر قاجار اولین سری واکسن را در تهران زده بودند.

-        - پس خیلی وقت است.

-         -بله.

-       -  از روستا امده اید؟

-       -  روستا که نه. ما بالای کوه شب زندگی می کنیم. خانه مان آنجاست.

کوه شب را دکتر می شناخت. نزدیک مجموعه روستاهای خورگو بود. زمستان چند سال پیش توی یک کلاس آموزشی درباره زلزله بهش اشاره شده بود. سال 56 زلزله شدیدی آمده بود که 20 روستا را کاملا تخریب کرده بود. بحث عملکرد کادر درمان در شرایط حوادث غیرمترقبه طبیعی بود. عکس های سیاه و سفید از خرابی ها و اجساد. عکس ها آنقدر قدیمی بودند و چاپشان بد بود که بعضی هایشان انگار دوتا عکس روی هم چاپ شده بود و در پس زمینه تصویر اجساد، تصویر محو جماعت بزرگی از آدم ها را می شد دید که انگار تماشاگر این صحنه ها بودند. تصاویر آنقدر دردناک بودند که دکتر وسط جلسه پا شده بود و آمده بود بیرون. رفته بود توی حیاط تازه باران خورده و به رنگین کمان خیره شده بود. رنگین کمان آرامش می کرد. همیشه آرامش می کرد انگار که بوی مادرش را بدهد. نمی دانست چه ربطی دارد اما هرچه بود رنگین کمان برایش مثل مادرش بود که از بالا نگاهش می کرد. قطعا مادرش تا حالا باید مرده بود یا دکتر دوست داشت اینطور فکر کند. اینجوری بهتر بود. به هرحال هرقدر هم که آدم کسی را دوست داشته باشد وقتی که بیست و چندسال سراغی از آدم نگیرد باید فراموشش کرد. دکتر با لحنی همدردانه از پیرمرد پرسید:

-         -پس زمان زلزله آنجا بودید.

-        - کدام زلزله؟

-       -  سال 56.

-        - آن یکی.

پیرمرد یک جوری گفت آن یکی که انگار دارد درباره یکی از ده فرزندش صحبت می کند.

-       -  بله. آنجا بودیم. بالای کوه. خانه ما خیلی آسیب ندید ولی روستاهای پایین کوه بدجور خراب شدند.

-    شما هم آسیب دیدید؟

-        - نه! ماها دیر آسیب می بینیم. دیرتر از بقیه.

جمله عجیبی بود. اما دکتر تجربه اندکی درباره آدم هایی که دور از جامعه زندگی می کنند داشت. کسانی که فکر می کنند نسبت به هر زهری مصونیت دارند و البته اغلب هم درست است چون توی طبیعت حتما یک بار عقربی ماری چیزی نیششان می زند و اغلب می میرند اما آنها که زنده می مانند مصونیت پیدا می کنند. این پیرمرد هم از زلزله جان سالم به در برده بود و فکر می کرد که آسیب ناپذیر است. اما سرطان روده پیرزن خلاف این را ثابت می کرد. سعی کرد بحث را عوض کند.

-         نخلستان دارید؟

-         هان؟

-         بالای کوه. آنجا نخلستان یا باغ دارید؟

-         یک نخلستان کوچک داریم. با این سن و سال بیشتر نگهبانش هستیم تا صاحبش. باید برسانیمش به نفر بعد.

-         بچه تان؟

-         داریم ولی اینجا نیست. مهاجرت کرده به یک جای دور.

دکتر شهربانو سری تکان داد. دلش به حال پیرمرد صدساله ای که با نگهبانی از یک باغ روزگار می گذارند می سوخت. خصوصا که به زودی تنها هم می شد. دکتر تنهایی را خوب می فهمید. هر کودک یتیمی تنهایی را خوب می فهمد. زمان هایی که احساس می کنی وقتش است که کسی از در بیاید تو. دلت گرفته و به در خیره می شوی که کسی که می تواند حالت را خوب کند در را بازکند اما هیچکس اینکار را نمی کند. بدترین قسمتش این است که می دانی که هیچکس اینکار را نمی کند ولی باز به در خیره می مانی. مثل وقتی که می دانی بیمارت می میرد اما باز دنبال پزشک حاذقی می گردی که شاید بتواند نجاتش بدهد. می دانی که هیچکس نمی تواند اما دلت نمی خواهد امیدت را از دست بدهی چون تنها چیزی است که داری. برای همین است که نهایتا می روی سراغ کلاهبردارانی که مدعی می شوند می توانند با جوشانده فلان یا مراقبه یا هزار و یک کسشعر دیگر بیمارت را نجات دهند و نهایتا هم یک جسد با یک عالمه بدهی می گذارند روی دستت. به ساعتش نگاهی انداخت. ساعت دوازده شب بود. دقیق. یک نگاهی هم به راهرو انداخت که برعکس همیشه بیش از حد ساکت بود. رفت و از در اتاق بیرون را سرک کشید. هیچکس توی راهرو نبود. برای این ساعت عجیب بود. این موقع همیشه یک نفر بود که از عدم رسیدگی به مریضش شاکی باشد یا یک احمقی که کنار مریض روی تختی می نشست و با صدای بلند ویدیوهای موبایلش را چک می کرد. با دقت گوش داد. سکوت مطلق بود. سری تکان داد.

-         بهتر!

برگشت پیش پیرمرد.

-         اسم کوه شب را شنیده ام. درباره اش داستان زیاد بافته اند. می گویند جن و پری بالایش زندگی می کنند.

-         درست است.

دکتر نمی دانست که منظور پیرمرد این است که داستان زیاد بافته اند یا واقعا جن و پری بالای کوه زندگی می کنند.

-         چی درست است؟

-         اینکه جن و پری بالای کوه زندگی می کنند.

پیرمرد این را به سادگی گفت. مثل اینکه گفته باشد کوه بلندی است. دکتر لحظه ای به پیرمرد خیره شد و باز سرش را کرد توی چارت بدون اینکه بخواندش. مثل اینکه قرار نبود شب تولدش به خیر بگذرد. پیرمرد ادامه داد.

-         جن و پری همه جا زندگی می کنند. بالای کوه، پایین کوه، توی روستا و توی شهر. حتی توی ادارات و شرکت ها. اما جاهایی که کمتر توی چشم باشند را بیشتر دوست دارند وگرنه مجبورند مدام جا به جا بشوند که کسی نفهمد چی هستند.

-         پس چرا توی اداره کار می کنند؟

دکتر با طنزی خفیف این را پرسید اما پیرمرد خیلی جدی جواب داد:

-         یکی باید باشد که وقتی کار پری ها گیر می کند بهشان رسیدگی کند. باید یک جوری شبیه به بقیه رفتار کنند که کمتر کسی شک کند. مثلا توی ثبت احوال هی شناسنامه شان را عوض کند که یکهو سنشان بالا نزند و بهشان شک کنند. کسی که آدم هزار ساله ندیده تا حالا.

دکتر لبخند محوی زد. پیرمرد از این روستایی هایی بود که به جن و پری باور داشت. آن تمایل مبارزه طلبی دانشمندان دربرابر خرافات قلقلکش داد.

-         جن و پری هم دیده اید؟ با چشم خودتان؟

-         بله.

دکتر کلا یادش رفت می خواست چکار کند و ناخودآگاه تصمیم گرفت که از این مکالمه لذت ببرد. حداقل به خاطر شب تولدش حق داشت کمی تفریح کند.

-         چه شکلی هستند؟

-         جن ها یا پری ها؟

-         پری ها.

پری ها را برای این انتخاب کرد که توصیف جن را زیاد شنیده بود. جنوب پر بود از باور به جن و گاهی سروکله باورمندانش در بیمارستان هم پیدا می شد. وقتی که کسی دچار تشنج شدیدی بود و می گفتند که «مجرد» کرده است یعنی جن دیده. دکتر فهمیده بود که اینها به پنیک اتک می گویند مجرد کردن و فکر می کنند عاملش جن بوده.  موجوداتی کوتاه قد با پاهای سم دار. ناخودآگاه نگاهی به پاهای پیرمرد انداخت. دوتا ساق لاغر که از زیر لنگ بیرون می آمدند و به دوتا پای لاغرتر توی نعلین بندانگشتی می رسیدند.

-         پری ها مثل همه هستند. شبیه هرکسی دیگر. یعنی اینطوری دیده ...

دکتر حرفش را قطع کرد.

-         پس چرا بهشان می گویند پری؟ با بقیه چه فرقی دارند؟

پیرمرد نفس عمیقی کشید و چشم هایش توی چشمخانه چرخید. دکتر فکر کرد که دارد توی مجموعه خرافاتی که بهشان باور دارد دنبال توصیف دندان گیری می گردد. پیرمرد نفس را بیرون داد و گفت.

-         بهش فکر نکرده بودم. به نظرم پری بودن چیز عادیی می رسید.

این خیلی تازه بود. تا به حال کسی را ندیده بود که پری بودن را چیز عادیی بداند. پری ها همیشه خیلی خوشگلند و قدرت ماورایی و عمر طولانی دارند.

-         هزارسالت که نیست؟

دکتر این را با طنزی مخفی گفت. پیرمرد خیره نگاهش کرد و خیلی عادی پرسید.

-         هزار سال؟ نه. چرا می پرسی؟

-         اینطور که گفتی پری بودن عادی است گفتم شاید خودت هم پری باشی.

-         خب هستم.

پیرمرد خیلی عادی مثل وقتی که اسمش را گفته بود جواب داد. دکتر شهربانو به چهره تکیده و سیه چرده پیرمرد خیره شد. هیچ چیزش به پری نمی ماند. خوشبختانه دکتر شهربانو هرقدر هم که تعصب علمی داشت رابطه اش با داستان ها و فیلم های فانتزی خوب بود البته تا وقتی که در همان چارچوب داستان و فیلم باقی می ماندند. پری های توی فیلمها همه شان خوشگل بودند. غربی ها خوشگل و بلوند تصویرشان می کردند و شرقی ها خوشگل و مو مشکی اما در هر دو صورت خوشگل بودند. پیرمرد زشت نبود اما شبیه پیران دانای توی فیلمها و قصه ها هم نبود. یک آدم با مو، ریش و ردای سفید بلند. برعکس یک ادم تکیده داغان بود با ته ریش، بینی قوزدار و لبهای کلفت. به روشنی دورگه سیاه و سفید بود. اگر این پری بود دکتر هم می توانست فرشته باشد.

-         اما تو که گفتی هزار سالت نیست.

-         خب نیست. من پنج هزار سالم است.

دکتر هیکل پیرمرد را برانداز کرد. نحیف تر از آن بود که خطرناک باشد و دکتر می توانست به سادگی کنترلش کند حتی اگر دیوانه زنجیری بود. البته اگر هیکلی هم بود خیلی نگرانی نداشت. چون تجربه دوران دبستانش نشانش داده بود که وقتی که بخواهد می تواند خوب از خودش دفاع کند. وقتی که بعد از دوبار کتک خوردن، بار سوم چنان مشتی گذاشته بود تخت سینه حمله کننده که چند دقیقه طول کشیده بود تا حالش جا بیاید. نمره انضباطش را کم کرده بودند اما خوبیش این بود که چون طرف قدوقواره گنده ای داشت، کتک خوردنش باعث شده بود که دیگر هیچکس مزاحم این شاگرد اول بی پدرو مادر نشود. دکتر هنوز هم مطمئن بود که برای دفاع از خودش زور کافی دارد.

-         پس چرا آمدی اینجا؟

-         آمدم برای کارهای آخر دیگر. وقتی بین آدم ها زندگی می کنیم باید با دفترو دستک آدمها کنار بیاییم تا کسی بهمان شک نکند. می دانی که آدم ها از هرچیزی که نمی شناسند می ترسند.

دکتر توی ذهنش انواع کیس های روانشناسی که باعث می شود شخص فکر کند موجود دیگری است را توی ذهنش مرور کرد. بعد محاسبه کرد که آیا تلاش برای درمان یک پیرمرد صدساله از یک بیماری روانی اصلا به زحمتش می ارزد یا نه. خصوصا که او روانشناس یا روانپزشک هم نبود. قاعدتا جواب منفی بود اما حداقل می توانست درباره نوع بیماری مطمئن شود. البته می دانست که این توجیه است. در واقع تعصب علمی اش تحریک شده بود. حرص کشیک شب تولدش هم مضاف بر علت بود.

-         بال داری؟

-         بال؟ نه.

پس دیسمورفیک ایلیوژن نداشت. از ریخت افتادگی ذهنی. حالت روانی که آدم تصور می کند بدنش از شکل افتاده است. معمولا با تصور زشتی همراه بود اما گاهی می شد که برعکس باشد. مثل رمان تصویر دوریان گری. بدبختانه کتاب را نخوانده بود و فقط مثالش را  سر کلاس عمومی روانشناسی شنیده بود.

-         بال را برای چی پرسیدی؟

پیرمرد پرسید اما دکتر ندید گرفت و سوال بعدیش را پرسید. حالا کاملا حس یک دانشمند علوم تجربی در برابر یک آدم خرافاتی را داشت.

-         چوب جادو داری؟

پیرمرد گیج نگاهش کرد و بعد جواب داد.

-         چوب جادو برای چه؟

-         تازگی جادوگری چیزی دیده ای؟

-         نه! گفتم ما بالای کوه زندگی می کنیم.

-         اژدها چی؟

-         اژدها؟

-         اژدها، آدمشیر، گرگنما و از این جَک و جانورها.

پیرمرد خیره نگاهش کرد و معلوم بود که کاملا گیج شده است و دکتر یک لحظه ترسید که باعث سکته اش بشود و دست کشید.

-         ولش کن.

این را گفت و بی دلیل نبض پیرزن را گرفت. روی مانیتور هم می توانست ببیند اما می خواست یک کاری کرده باشد. بیشتر برای اینکه بین خبری که می خواست بدهد و فضای چند دقیقه قبلش فاصله بیفتد. بعد نفس عمیقی کشید و پرسید.

-         بهت گفته اند شرایط همسرت چیست؟

-         بله.  دارد می میرد.

پیرمرد با چنان خونسردیی این را گفت که دکتر یادش رفت نفسی که تو داده را بیرون بدهد. لحظاتی خیره به پیرمرد نگاه کرد و بعد نفسش کم آمد و به سرفه افتاد. به چارت نگاه کرد و تازه شروع به خواندش کرد. عادتی که از زمان مدرسه با خودش داشت. وقتی که شرایط دشوار می شد سرش را می تپاند توی کتاب تا ذهنش از فشار خالی شود. پرینفرین. این دیگر چه کوفتی بود؟ دارویی به این اسم نمی شناخت. شاید یک داروی تازه بود که او هنوز درباره اش نخوانده بود. دنبال دوز دارو گشت هیچ نوشته نشده بود. عجیب بود. بقیه فهرست داروها را نگاه کرد. پاداسپاروم، جی-432، رانشانداهین. این آخری حتما هندی بود. همینطوری هم به داروهای هندی اعتماد نداشت چه برسد به دارویی که اسمش را هم نشنیده بود.

-         کی شما را پذیرش کرد؟

بعد بدون آنکه منتظر جواب شود دکمه پرستار را چندبار پشت سر هم فشار داد. پیرمرد با تعجب نگاهش می کرد. دکتر به راهرو سرک کشید. هیچ خبری نبود. ساکت مثل قبل. با عصبانیت رفت تا کانتر پرستارها. شیفت خانم نوری بود. سرپرستار میانسال و تپلی که همیشه مقنعه اش کج و کوله سرش بود و شلختگی بی نظیری داشت. معلوم نبود چرا یک همچین آدمی سرپرستار شده است. کسی پشت کانتر نبود. همه جا چنان خلوت و ساکت بود که اگر یک موسیقی خوب رویش می گذاشتند می توانست یک سکانس از یک فیلم ترسناک باشد. دکتر به این موضوع فکر کرد و با گام های بلند و کمی ترسیده برگشت توی اتاق. شاید هم بهتر بود که فردا به دکتر پرنیان بگوید. دکتر پرنیان همانی بود که کارهای بورسیه اش را انجام داده بود و بر فرآیند تحصیلش نظارت کرده بود. پیرمرد با تجربه ای بود و بهتر می دانست که یک همچین مساله ای را چطور حل و فصل کند. این هم می شد. این کار فردا صبح بود البته. رفت طرف پنجره تا وقت بکشد و بهتر فکر کند و تصمیم بهتری بگیرد. آسمان پر از ستاره بود و از طبقه پنجم، خانه های شهر کوچکتر از همیشه دیده می شدند. انگار به جای طبقه پنجم از طبقه دهم داشت نگاهشان می کرد. دکتر به آسمان خیره شد. با این حجم نور چراغ های خیابان و خانه ها، آسمان نباید به این خوبی دیده شود اما آسمان چنان ستاره باران بود که دکتر شهربانو می توانست تمام صور فلکی را به دقت شناسایی کند. حتی ریزترین ستاره ها هم به خوبی دیده می شدند. دکتر داشت توی ذهنش دنبال یک دلیل علمی برای این موضوع می گشت که صدایی او را از افکارش درآورد. این صدا را می شناخت. طنین خاصی داشت که به آدم آرامش می داد. مثل صدای مادر آدم بود.

-         سلام.

برگشت و خانم نوری را دید که موهای فردارش را ریخته بود روی شانه ها و بیمار را چک می کرد. منظره یک پرستار بدون روسری توی یک بیمارستان دولتی آنقدر عجیب بود که دکتر کلا داستان پذیرش یادش رفت و همانطور خیره نگاهش کرد. شاید چون ساعت از 12 شب گذشته بود فکر کرده بود که دیگر مجبور نیست حجابش را حفظ کند. اما بیمارستان دوربین داشت و قاعدتا حراست می دیدش. این دیگر مثل لنزهای رنگی بنفشی که گاه و بیگاه می گذاشت نبود. نمی شد به بهانه طبی بودن توجیه شان کرد. شاید هم زده بود به سرش مثل همین پیرمرد. دکتر فکر کرد عجب تولد مسخره ای دارد می شود. حراست که دوربین ها را چک کند حتما فکر می کند که بین او و سرپرستار سروسری هست که بی حجاب آمده توی اتاقی که او هم تویش است. آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. پیرمرد به سرپرستار نزدیک شد و چیزی گفت. خانم نوری خندید و به دکتر نگاه کرد.  

-         دفعه اولش است. عادت ندارد.

دکتر خجالت کشید و چشم دزدید. خانم نوری اضافه کرد.

-         دکتر پرنیان این شیفت را بهش داده که چشم و گوشش باز شود. از طایفه بی بی شهربانوست.

دکتر یاد تمسخر مداوم اسمش افتاد و با خشم سرش را بالا آورد تا به پرستار چیزی بگوید که پیرمرد آمد جلو و دستش را دراز کرد.

-         من از طایفه شَهپریانم.

دکتر ناخودآگاه دستش را بالا آورد و پیرمرد دستش را محکم فشرد و انگار یک جوک تکراری باشد گفت.

-         البته شاه نیستیم ما ولی اسم طایفه است دیگر.

بعد خندید. دکتر واقعا نمی فهمید اینجا چه خبر است. پیرمرد و سرپرستار چه سروسری با هم داشتند که او ازش بی خبر بود. نکند این مسخره بازی را برای تولدش راه انداخته اند. توی اینستا پر بود از اینجور سورپرایز کردن های لوس و بی مزه. از جشن تولد متنفر بود. بس که جشن تولدهای توی یتیمخانه مصنوعی و گتره ای بود. همه می دانستند که کسی از تاریخ واقعی تولدشان خبر ندارد و همینطوری گتره ای یک تاریخ تولدی برایشان گذاشته اند و اغلب چندتا چندتا متولد یک روز حساب می شدند و یک کیک ارزانقیمت برایشان می آوردند تا دلشان خوش شود. در تمام طول زندگیش در پرورشگاه فقط یک بار کیک خوب و حسابی آورده بودند که آن هم خیری آورده بود و  معلوم نشده بود کی بوده. فقط گفته بودند این کیک مال دادمهر شهربانو است. دوران دبیرستانش بود. چقدر خوشحال شده بود که یکی او را شناخته و به اسم برایش کیک سفارش داده است. بعد از آن مدام منتظر مانده بود که فامیل سراغش بیایند. اما کسی نیامده بود. فقط بهش گفته بودند که خیر گفته درسش را بخواند به موقع خودش را معرفی می کند. اما هیچوقت اینکار را نکرده بود. یادآوری تولدهای مسخره کمی عصبی اش کرد و می خواست برود سراغ خانم نوری که سرپرستار بشکنی زد و مجموعه ای از زنان و مردان با شمع های بزرگ در دست وارد شدند. زنان لباس بندری تنشان بود. چادرهایی با رنگهای جیغ که مثل ساری دور خودشان پیچیده بودند اما روی سرشان نیانداخته بودند. مردها هم مثل پیرمرد لباس پوشیده بودند. با پیراهن چهارجیب با لنگ های رنگوارنگ و دستارهای رنگی شبیه رقصنده ای فیلم های هندی شده بودند. نگاه دکتر روی شمع ها قفل شده بود. صورتی رنگ بودند و شعله شان به رنگهای رنگین کمان می سوخت. قطعا سورپرایز تولد بود و اگر گروه در حال آوازخواندن نبودند صدای دکتر را می شنیدند که گفت:

-         این نقشه کدامتان بود؟

اما گروه بدون توجه به دکتر دور تخت بیمار جمع شدند و همزمان با اضافه شدن پیرمرد به گروه، به آواز نامفهومشان ادامه دادند. زنان خواندند:

-         ویسپو هَن کِرِت یَ

و مردان جواب دادند:

-         ویسپو هوجیائَتی

-         ویسپانم هوجیائتی

-         ویسو وَهیشو ئیشَتی

-         چرچی چَشان چاخَنَر

-         اوپ مَئیتی اوپَنَر

و بعد با هم تکرار کردند:

-         ویسپانم کرشَوَن خشنومَن!

گروه بدون توجه به نگاه حیرتزده دکتر به خواندن ادامه دادند. دکتر نمی دانست چه کند. به سرپرستار نگاه کرد که خودش پایین تخت بیمار ایستاده بود و داشت با بقیه می خواند. اگر بیمار در حال مرگ هم که بود این حرکت با هیچ پروتکل های بیمارستانی نمی خواند. حتی اگر تمام این دلقک بازی را برای سورپرایز تولد او هم اجرا کرده بودند باز هم چیزی نبود که دکتر تایید کند. سورپرایز تولد بالای سر یک بیمار محتضر از هرچیزی که در اینستاگرام دیده بود شرم آورتر و احمقانه تر بود. آن هم با این آواز نامفهوم و بی معنی. حتی اگر خود پیرمرد هم شریک این داستان بود. کاسه صبر دکتر لبریز شد و رفت سراغ سرپرستار که ناگهان پیرزن چشمانش را باز کرد و با لبخندی شاد لحظاتی به جماعت خیره شد و بعد، به زحمت و شمرده گفت:

-         خدایا شکرت که پریان بالای سرم هستند نه اهریمنان!

و مُرد. دکتر هنوز از بهت این موضوع در نیامده بود که مردان دستارشان را با یک حرکت از سربرداشتند و موهای بلندشان روی شانه ها ریخت و بعد همه با هم، با یک حرکت نرم سرشان موهایشان را تاب دادند و موها مثل تارهای بلند رنگین کمان درخشیدند. دکتر سرجایش خشکش زد.چیزی توی ذهنش بود که نمی فهمیدش. شاید یک خاطره یا چیزی دیگر. کوچک بود.هم خاطره و هم تصویری که از خودش داشت. باید مربوط به سه یا چهارسالگی اش باشد. اینطور فکر کرد و یادش آمد که چهارسالگی سر از پرورشگاه درآورده بود.  احتمالا مربوط به قبل آن بود. بین سه تا چهار سالگی. مادرش دستش را گرفته بود و داشت می دوید. کسانی دنبالشان بودند و فریاد می زدند. فریادشان نامفهوم اما تهدید آمیز بود. مادرش او را به وسط کوچه ای رساند. یک کوچه باریک و خلوت. یک کاغذ داده بود دستش که رویش چیزی نوشته بود.

-         همین کوچه را بدو. می رسی به بازار. همانجا منتظر بمان.

بعد او را بوسیده بود و دویده بود اول کوچه و وقتی که پیچیده بود موج رنگین کمان موهایش را تابانده بود. کسی فریاد زده بود.

-         آنجاست!

و کسی دیگر:

-         جادوگر!!

ومادرش دویده بود و دور شده بود و بچه، مردم چوب به دست را دیده بود که از سرکوچه گذشته بودند بدون آنکه او را ببیند. او وحشت زده دویده بود تا رسیده بود به بازار. همانجا ایستاده بود و با ترس به آدم های اطرافش نگاه کرده بود که برایش غولپیکر به نظر می آمدند.

-         چیزی یادت آمده؟

دکتر به چشمان بنفش رنگ خانم نوری نگاه کرد. حالا می توانست او را با چهره پریواره اش ببیند. زنی زیبا با چهره شرقی و موهای رنگین کمانی و دو چشم درشت بنفش رنگ.

-         دکتر پرنیان گفت یادت می آید. فقط باید بهت زمان بدهیم.

خانم نوری لبخند مادرانه ای زد و اضافه کرد.

-         من انتظار داشتم همان دوران دانشگاه یادت بیاد اما خب، الان هم خوب است. به بخش پری ها خوش آمدی.

 

پایان

 

Comments

مینا said…
نگاه فانتزی برای روایت خاطراتی که زندگیشون کردی. خیلی خوبه

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر