یک داستان کوتاه بی نتیجه اخلاقی

مدو داغان شده بود.گاهی توی خیابان می دیدمش که قوز کرده و در هم شکسته این ور آن ور می رفت .خیلی لاغر شده بود و آن هیبت بیست سال پیش را نداشت .گاهی سیگار کج و کوله ای گوشه لبش بود که بی حس و حال می کشید.می دانستم که آن را از کسی گدایی کرده است.بیست سال پیش خیلی دلم می خواست جای او یا گرگعلی باشم.بی خیال و هرزه گرد و زنباره.گوشه خیابان که می ایستادم تا دختری که دوستش داشتم رد بشود او را می دیدم که با گرگعلی ایستاده بود و با یک نگاه می فهمید سراغ کدام زن برود و ظرف پنج دقیقه به توافق برسد.آن روزها من نوجوانی تازه کف کرده بودم و آنها شش-هفت سال بزرگتر بودند.گرگعلی شم زنبارگی مدو را نداشت اما زورش چند برابر بود و وقتی اوضاع سه می شد همه را شرنگ درنگ می کرد.آدم باهوشی بود و همیشه می دانست کی در برود و همیشه این مدو بود که گیر می افتاد.مثل حالا که گرگعلی در رفته بود و مدو گیر افتاده بود.تا آنجا که می دانستم گرگعلی با مشتی که خواباند زیر چشم دبیر شیمی دیپلم گرفته بود و بعد هم به موقع خودش را جمع کرده بود و از تله گزینش در رفته بود و بعد هم به کمک آموزش ضمن خدمت لیسانس گرفته بود و حالا کارمند ارشد اداره ای در یک شهر دیگر بود.او را دیگر نمی دیدم اما مدو را گاه و بیگاه می دیدم و خودم را که حالا بزرگ شده بودم و کار و کسب خوبی داشتم و حوصله زن ها را هم نداشتم

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر