کوچه

.چراغ های جادو خاموش و پنجره های آ رزو بسته می شوند
شب به سینه جواهر می زند و در سبد خاطراتم
کاغذ روزنامه می ریزد و از دریا
.بوی سحر هم بر نمی خیزد
آرام و بی حتی خیال قدم می زنم
در کوچه های کورمال و عادت می کنم
که کدام کوچه را از یاد ببرم واز یاد ببرم
که چه کوچه شگفت انگیزی بود عاشقت بودن
.که دوباره نمی شود از آن بگذرم

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر