تلخشادی

می شود شاد بود
حالا که دیگر چیزی برای از دست رفتن نیست
یا می شود گریست
.به این همه تو که دیگر اینجا نیستی
اگر نباشند این خرابه های خواب های بی تعبیر و
شرابه های آب باران که به یاد می آورد روزی را
.که آمدنت دیر شد و منتظر بودیم
این ساعت است فقط
که می شکند لیوان نیمه آب را
و نمی گذارد همیشه معنایت کند
.خواب هایی که شاید از زندگی زیباترند
می شود شاد بود
مثل خیل خریداران میدان عصر
.که به جای تو از خیابان می گذرند

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر