باریکه نور

در میانه تاریکی اتاقم
نور باریکی تابیده است از پنجره و
روشن می کند کلماتی را
.بر قابی که ندیده ام سال هاست
.مهتاب آیا...؟ می پرسم
.در خواب آیا ...؟ می ترسم
یا آفتاب آنگونه که همیشه هست
در رویاهایی که به دیوار می فشارند و
شب را هیچ می شمارند و
در تلنبار تاریکی
.شب را سست می کنند در باورم
نور باریکی به قدر کلماتی کوتاه اگر اینبار
شاید که پنجره بشکند و سر بزند آفتاب
در آستانه آخرین آرزوی به جامانده
.از دعای بی ادعایی بر محراب

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر