آسیاب

می دانم می دانم
از هر جا که بخواهم بروم
.همانجا می مانم
می دانم می دانم
هر دستی راکه بخواهم بگیرم
.از خودم می رانم
می دانم می دانم
هر ترانه که دوستش نمی دارم
.همان را می خوانم
اما ای سرنوشت چشم تنگ و بی چاره؛
سی چرخش دیگر
یا نوبت من است
یا نوبت این سنگ آسیاب -دوباره
.و برای همواره

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر