مرگ سر ظهر

قصد دیگری نداشت. یعنی هیچ قصدی نداشت. به هر حال گاهی پیش می آید که آدم هیچ قصدی نداشته باشد و البته آخر از همه پیش می آید یعنی وقتی که همه جور قصدی داشته باشی. آنوقت یک روز می رسد که می بینی هیچ قصدی نداری یعنی قصدی نمانده است که داشته باشی. حالا هم همینطور بود.قصدی نداشت و آنجا نشسته بود روی یک سنگ بزرگ سفید زیر درخت انبه و از بالای تپه اطراف را نگاه می کرد که تا چشم کار می کرد دشت بود و تپه ها بودند و کپر ها بودند و کوه های ابی و بنفش کمرنگ آن ته اش بودند و هیچ جنبنده ای نبود. جنبنده ها پشت کوه ها و تپه ها داشتند فرار می کردند و جن درخت انبه از اینکه روی سنگ ظاهر شده بود و مردم را دل ترک کرده بود هیچ احساسی نداشت جز حس خفیف و خنکی که داشت توی سلول هایش می چرخید . جن با قیافه گول و خرفت یک گاو در حال دوشیده شدن ؛ خمار و بی معنی داشت به روبرو نگاه می کرد و آرام آرام و بی هیچ دردی داشت می مرد و به سنگ تبدیل می شد

Comments

yas. said…
یه روز که هیچ قصدی واسم نمونده بود می رم رو اون تپه هه ، می شینم رو یه سنگی ، و تا ابد خیره می مونم به روبروم ، شاید هم یه کم نگاه می کنم

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر