اگر

کافی است بشود روی شانه ات ایستاد
یا اینکه به حرف هایت
.بی ترس و با چشمان بسته گوش داد
یا راه افتاد پشت سرت
بی هراس اینکه تا کجا خواهد رفت - برمی گردی
.همه می دانند
یا حتی همینقدر که همیشه بشود
با خاطری آسوده از بی خاصیتی دامنگیرت
درباره ژرفای عمقی که نداری
.داد سخن داد
...به همین سادگی
اگر بگذارند
این غرورم و این تاریخ صبورم و آن
.عشقی که به آن مجبورم

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر