ما گم شده ايم

ما گم شده ايم
لابه لاي اين كوچه هاي تكراري و
همه آدم هايي كه ديروز آشنا بودند
.و اين روزهايي كه همه مثل ديروزند
ما ميان ورق هاي كاهي كتاب افسانه
و پاي چوبي واقعيت راهزن
گم شده ايم و
دنبال دست آشنايي مي گرديم
.ميان اين همه كه هي درازتر مي شوند
ما گم شده ايم و آفتاب
چشمانمان را كور مي كند و غروب
ما را مجبور مي كند تا به ياد آوريم
.كه سايه ها دستمان را نمي گيرند
ما گم شده ايم
ميان اين همه كه پيدا شدن نمي خواهند
.خيره به چشم انداز شبي كه هنوز در راه است

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر