یادآوری

به روز هایی فکر کن که با هم نبود ه ایم؛
آن کافه کوچک گوشه خیابان روز باران ریز
یا آن کوچه خلوت و پر برف
شاید هم فقط ایستادن کنار پنجره ای
.که من نمی گذشتم از روبروی آن
به کودکی هایت که بی خیال من می رفت
یا به همکلاسی های روپوش های آبی روشن
به سفر هایی که رفته ای شاید
یا به خوابی که دیده ای یک شب
به عابری که زود می گذرد از کنار تو
.خیال هم نمی کنی شاید او من بود
و تمام کسان دیگری که من نیستند
و تمام جاهایی که من نیستم
و تمام کسانی
.که تو نیستند

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر