روشنايي صبح

براي پايانم دير شد و آغاز شده ام حالا
چه بخواهد يا نخواهد اين قبيله زنجير.
پير شايد شده باشم اما
تهي نمي شوم و تنها نمي شوم و تا نمي شوم هرگز
سرزمين پر بار روستاي دلم
تا ابد سرشار رويش اميدهاي ديگر است
اگر چه چريده باشند اين گوسفندان بي چون وچرا
كشتزارهاي مرگ نااميدي را
براي باغ بلند آرزوهايم
-كه به هيچ تبري نه نمي گويد-
هيچ لازم نيست جز همين كه هنوز
هميشه و با اين همه هرگز
دوباره و دوباره از ريشه مي رويد.

14/5/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر