کتیبه

نه مرا از یاد نبرده اند اما
به خاطره ها سپرده اند و
برای تسلی خاطر هایشان گاهی
فاتحه ای می خوانند.
می دانند که مرده ام و زیر این خر سنگ
آواره مانده ام
هزار فرسنگ تا بهشت و هزاری دیگر تا دوزخ.
نه فرشتگان آمده اند و نه شیاطین سرخ پوش
و برزخ بی پایان را باد است که غربال می کند.
اما دلم از اینها تنگ نیست
دلتنگ شادمانی خنده های توام
که می تواند هنوز و در این زنده مانی حلق آویز
بلندای دیوار فاجعه را فراموش کند و
به صدای سرخوش کودکی گوش کند.
نه تو را از یاد نبرده ام اما
به خاطره هم نسپرده ام.
اینجا و حالا که دستم از همه چیز کوتاه است
از میان آن همه چیز
نام تو را با خود آورده ام.

19/5/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر