اعتراف

من به شکستم اعتراف می کنم.
که ایمان آوردم به رهایی
از تمام منظره های دور دست.
من ایمان آوردم
که گوش های زمین کر است و آسمان
حتی از شوخی بی بهره است.
ایمان آوردم
که غروب هر روز تکرار می شود و صبح
نام کوچک بعد از ظهر است.
من به گذشتن آرام و بی خیال
از کنار تمام رویاهای خیال انگیز
و همه دریاچه های عروس دریایی
ایمان آوردم و آموختم
که شادی و عشق و آسودگی را
فقط برای کتاب لغت ساخته اند.
ایمان آوردم که تماشایت هم نکنم
حاشایت هم نکنم،
و به یاد نیاورم اصلا که می خواسته ام
چیزهایی که ندارم هنوز.
من آهسته و به نجوا به خودم گفتم:
ایمان نیاوردم اما
به ایمانم آوردند.

20/2/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر