*خَزوک

مَدَ لی و قتی خوابید دو باره خواب دید که خزوک شده است و کیف کرد. چرا که وقتی خزوک بود راحت لای جرز دیوار های سنگی کنار در یا لم می داد و آشغال هایی که از یک ساندویچی که درست کنار ساحل بود می ریخت را می خورد و هیچ مشکلی نداشت جز اینکه از خودش بپرسد که آیا این خزوک است که خواب می بیند مدلی است یا این مدلی است که خواب می بیند خزوک است؟ و البته در این میانه گاهی هم در تاریکی شب راه می افناد و سلانه سلانه می رفت طرف کتابخانه شهر که آن هم نزدیک دریا بود و لای کتاب های تلنبار شده توی انبار می گشت و چیز یاد می گرفت. بهترین بخش این نوع یاد گیری هم ان بود که همانجور که یاد می گرفت ، جوهر نوشته ها و گاهی هم کاغذ کتاب ها را می خورد ولذت می برد. تا به حال کتاب " فراسوی نیک و بد" و" اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر " را خورده بود و البته کتاب های زیادی هم بودند که فقط جوهرشان را خورده بود و بعضی هم بود که اصلا طرفشان هم نمی رفت چرا که موجب اسهال می شدند.خوبی انبار این بود که سال به سال کسی نمی آمد ببیند چی تویش است و چه بلایی سر کتاب ها آمده و در نتیجه هیچ خطری مدلی را تهدید نمی کرد. از آن بهتر این بود که مدلی همیشه بین ساعت 12 تا 5 صبح خزوک می شد و در این ساعت کسی کنار در یا نبود چرا که مدلی سوسک بزرگی بود و ممکن بود کسی هوس کند دخلش را بیاورد.این بود که او یکی دو ساعت اول خزوک شدنش را همان جا لای جرز دیوار می ماند و غذا می خورد ، بعد به کتابخانه می رفت. اما مهم ترین خوبی مدلی این بود که همه این چبز هایی که در حالت خزوکی می خواند را لای همان جرز دیوار می گذاشت و وقتی دوباره آدم می شد، توی دکه روز نامه فروشی اش می نشست و مثل بچه آدم با خواندن مجلات خانوادگی سرگرم می شد که همیشه در آنها یکی داشت به زور ازدواج می کرد و آن یکی به زور از کسی که با زور با او ازدواج کرده بود طلاق می گرفت. البته مجلات خبری ورزشی آموزشی فرهنگی و غیره هم بودند که با این عنوان دراز معمولا مثل صحنه های سانسور شده تلویزیون پر از تجاوز در انواع مختلف به عنف و بی عنف و نیمه عنف و خون و خونریزی بودند و البته مدلی هم مثل هر آدم سالم دیگر کمی میل به جنایت و خیانت تویش بود که با خواندن این مزخرفات ارضا می شد. او هیچ مشکلی نداشت تا اینکه یک شب ساعت 3 نصف شب و توی کتابخانه یک خانم مو قهوه ای با لباس سفید بلند و قیافه ای شبیه کارتون ژاپنی ها ظاهر شد و با دبدن او جیغی کشید و غیب شد و دفعه بعد که ظاهر شد مدلی داشت کپه مرگش را می گذاشت.
- سلام.
خانم اینرا با صدای مهربانی گفت.
- سلام
و خانم را بر انداز کرد که ای بد هیکلی هم نبود.
- من فرشته مهربان هستم.
و کارتش را در آورد و به مدلی داد که رویش آدرس وب سایتش نوشته شده بود و حال مدلی را گرفت. چرا که بعد از یک عمر عزب زندگی کردن تنها زنی که وارد اتاقش شده بود فرشته بود و قطعا چیزی از تویش در نمی آمد.
- خوب؟
مدلی با سردرگمی پرسیدو فرشته مهربان جواب داد:
- من آمدم که ببینم دوست داری آدم باشی یا خزوک ؟ من می توانم برایت درستش کنم؛ مثل پینوکیو که آدم شد.
مدلی کمی فکر کرد و بعد گفت :
- خوب انتخاب سختی است...یک خزوک فیلسوف بودن یک حسنی دارد...یک آدم سربه راه بودن یک حسنی...
فرشته خندید
- نمی خواهی یک آدم فیلسوف باشی؟
- مگر ... ام خل شده؟؟؟
تقریبا فریاد زده بود و فرشته بیچاره یک متر عقب پرید و با ترس گفت :
- خوب چرا عصبانی می شوی...می توانی فکر هایت را بکنی...من بعدا مزاحمت می شوم.
و آمد که غیب شود که مدلی صدایش کرد.
- هوی فرشته مهربان
فرشته که بر اثر افت فشار کم نور شده بود دوباره پر نور شد و با خوشحالی گفت:
- انتخاب کردی؟
- نه خانم...می خواستم بپرسم اگر من بخواهم همین طور بمانم باید کی را ببینم؟
ظاهرا سوال خیلی سختی بود چون فرشته از این سوال جا خورد و فشارش مدام کم و زیاد می شد و کم نور و پر نور می شد و بعد ناگهان خاموش شد.مدلی هم فورا فهمید که او دیگر سراغش نمی آید و با خیال راحت خوابید و خزوک شد.البته فردا که باز آدم شده بود یادش نرفت که برود سراغ وب سایت فرشته مهربان و زیر فحش هایی که آقا روباهه و گربه نره نوشته بودند؛ چند فحش هم او اضافه کند.
خزوک = سوسک

Comments

Anonymous said…
آقا فكر كنم براي چاپ اين داستانها هم بايد يواش يواش يه فكري بكنيم!

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر