گریخته

.از من گریخته و با شتاب می رود
این است که دلگیرم و تنها
هرجا که می روم
از آنجا هم آفتاب می رود و شب
مثل بالا پوش مردآزما
بر کناره دریای شب گرفته می نشیند و
چندک می زند تب و من را می سپارد
.به هرم شرجی بی پایان این محیط
.ای کاش اسمان این همه از من دور نبود
ای کاش چشم ماندگار
به این همه رنجی که می کشم و حرفی نمی زنم
کور نبود و می دید که در استانه چله زمستانه
همچنان به سوسوی جوانی ام
دلخوشم و تلاش می کنم تا نسپارم به خاک
تابوت این همه آرزوی شکسته را
و حیرانیم از این همه آرزوی طبیعت گرفته نیست
که از بوی به جا مانده از کسی است
.که از من گریخته و با شتاب رفته است
آفتاب رفته است و من
زیر بالاپوش شب
.شرجی بی پایان این محیط را گر گرفته ام

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر