تئوری اگزیستانسیالیستی سگ بودن

او سگ بود. به گفته تمام کسانی که او را می شناختند او یک سگ از یکی از همین نژاد هایی بود که توی خانه بعضی ها پیدا می شود. همیشه هم اسمشان یا بنجی است یا بتهون تنها و تنها به این دلیل که فیلمهایی با این عنوان وجود دارند که قهرمانشان هم سگ است. البته بتهون از نژاد او نبود. اما خوب چه فرق میکند.سگ سگ است دیگر. مهم این است که او سگ بود و دیگر هیچ. علت سگ بودنش این نبود که روی چار دست و پا راه می رفت.به هر حال گربه هم همینطور راه می رود و بز و گوسفند هم. همینطور عو عو کردنش هم دلیل سگ بودنش نبود چون بعضی پرندگان هم هستند که خواندنشان مثل عو عو سگ است. از نظر نژادی هم سگ بودن خیلی چیز مشخصی نبود چون برای اینکه از نظر علمی بشود اثبات کرد که یک موجود خاص قطعا و دقیقا سگ است باید چندین و چند آزمایش مختلف از دی ان ای و ادرار و مدفوع ومانند انها انجام بگیرد تا معلوم شود که یک موجود پشمالو که روی چاردست و پایش راه می رود و عو عو می کند و دم تکان می دهد قطعا و دقیقا سگ است ودیگر هیچ. او هم تا به حال هیچ ازمایشی انجام نداده بود. می توانست اینجور باشد که او یک گربه یا گوسفند و یا حتا ادمی باشد که از نظر روانی دچا راختلال شده است و گمان می کند که سگ است. از نظر علمی این ممکن بود . البته همیشه از نظر علمی همه چیز ممکن است!از نظر علمی فقط میزان احتمال وقوع یک حادثه مهم است.اگر میزان احتمالش کم باشد غیر ممکن فرض می شود.این را هر سگی می داند. ولی خوب اینها درد او را دوا نمی کرد چون مسئله این نبود که از نظر علمی او سگ بود یا نبود.مهم این بود که از نظر خودش سگ بود و برای این عقیده دلیل هم داشت.او برای خودش فلسفه ای داشت که طبیعتا فلسفه سگی بود.فلسفه او چهار اصل داشت: 1. پاچه ؛گرفتنی است.2. شبها باید حتما عو عو کرد3.روزها باید جایی برای استراحت و خوردن پیدا کرد4.بقیه چیزهای دنیا کس شعر است!. این فلسفه قطعا مال ادمها نبود.ادمها معمولا بیست و چهار ساعت دنبال خوردن هستند برای همین وقت عو عو کردن شب را ندارند. این فلسفه مال گربه ها هم نبود.چون گربه ها شب را میو میو می کنند.بزها و گوسفند ها وضعشان روشن بود.انها اصلا فلسفه نداشتند.اثباتش هم ساده است: تا حالا گوسفندی دیده اید که اسمش افلاطون باشد؟ همه شان اسمشان برفی است!حتا وقتی پشمشان قهو ه ای باشد!! توی فیلمها که اینطور است. از طرف دیگر دیگران هم او را سگ می دانستند. انها که مرض نداشتند حتما چیزی دیده بودند که می گفتند او سگ است. در نتیجه اگر بخواهیم به مفهوم فلسفی مسئله را بیان کرده باشیم باید بگوییم: "او" سگ بود اگر و فقط اگر خودش این را قبول داشت و البته اگر دیگران هم قبول داشتند که چه بهتر! خوب...حالاکه اثبات شد او سگ بود می شود برایش حقوق هم تعریف کرد.شامل اینکه حق دارد ریشش را نزند؛ موهایش را نتراشد و به زبانی حرف بزند که دیگران نمی فهمند و غیره و ذالک. بعضی از حقوق هم از او صلب می شود.مثلا اینکه حق ندارد در هیچ اداره ای استخدام شود مگر اینکه افسارش دست کسی باشد. البته این بهتر از حقوق گوسفندها است که حق ندارند جلو وانت سوار شوند. حتا از حقوق پرندگان اهلی هم بهتر است که حق ندارند سرنوشت بچه هاشان را تعیین کنند و معمولا بچه هاشان بین قد قد کردن در مرغدانی و جلز و ولز کردن در ماهیتابه مختار نیستند. در نتیجه و با نگاه اجمالی به تمام جوانب؛ او نتیجه گرفت که سگ بودن نه تنها چیز بدی نیست که یک فرصت طلایی است.فرصتی برای نشان دادن اینکه چه چیزهایی نیست. اثبات گربه نبودن؛ بز نبودن؛مرغ نبودن و... واقعا چه کسی جز یک سگ می تواند اثبات کند که مرغ نیست؟ واقعا چه کسی جز یک سگ این حق را دارد که بین پاچه هایی که می خواهد بگیرد انتخاب کند؟ سایر حیوانات معمولا دست طرف را گاز می گیرند.خیلی که شیر باشند گردن طرف را می جوند اما سگ ها به پاچه اعتقاد دارند و به ان وفادارند. از این رو سگ بودن برای او مثل گاو بودن برای یک گوساله امری بود که در اینده قرار داشت اما حالا اتفاق افتاده بود. وقتی فکرش به اینجا رسید با خودش گفت: نه دیگر! دارد سخت می شود. همان مقایسه بین سگ و گوسفند بهتر بود. بعد هم سرش را روی دست هایش گذاشت و درحالیکه به ماه نگاه می کرد به خر خر افتاد.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر