باز تو را یافتن

باز تو را می یابم با یک دنیا تردید
که آیا بازم یافته ای
یا این تنها معجزه امیدواری من است
.که به سیاهی چشمانت دخیل می بندد
به دریای مدیترانه ات سپرده بودند و من
گهواره کوچکت را نسپردم
به هیچ کدام از فراعنه و با خدا گفتم
هیچ کس نمی خواهد بداند شاید
.و امتی برای آوارگی هزارساله باقی نیست
پس بگذلر تا من عاشقانه اش دوست بدارم و
به لبخند کوچک موسی
.دل بسپارم و بگذرم از این مرزهای شاید وقتی دیگر
و خدا به درختانم آتشی انداخت و بعد
.پدرانه سکوت کرد

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر