کمی دیر

با اینهمه کمی دیر می شود هر بار
.و کمی دیرتر شاید
ناگهان گذشته ها ارزشمند شده اند
!و غباری که نشسته روی تمام چشم انداز
پس همین است
توی چشمهایشان می دیدم
و زیر پاهای سستی که می دود هر روز
سر و ته پارک لاله را
و می نشیند روی یک نیمکت خاموش
:دانستم سرآخر به یکباره و به خودم گفتم
!بی چاره
!پیرشده ام

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر