خوش خیالی

خوش خیالی ما را کشت
وگرنه اسمان از اول با ما مهربان نبود
و خنده های ماه
.برای همه روی زمین یکسان است
حالا - خیلی دیر اما - می دانم
که برگهای گذشته سنگین شده اند
زیر پاهای ریشه کرده ام
.و این راه به هیچ بیشه ای نمی رسد
اندیشه هایمان خام بود و در خیالمان
جهان روزی رام می شد و
.هیچ ارزویی از ما نمی گریخت
جهان که رام نشد اما ما
ارام شدیم و برگهایمان به تمامی ریخت و از گوشهایمان
.قندیل " دیگر نمی شود" اویخت
چه خوش خیال بودیم و جهان
تصویر اسمانی دیگر بود.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر