دوباره

از شعرهای تلخم گریزانم و برگریزانم
.برمی گرداند به عادت همیشگی چای تلخ
سالهاست که انتظار امدنم را می کشد
.شادمانی خفته در پایان این بن بست
.دستم اما کوتاه ترس است و تداعی تکرار بی حوصلگی
ای شام نیم خورده تاریکی و تنهایی
پس کی به نیمه شب می رسی تا امیدم عمیق تر باشد
به ریشه های دوباره آفتاب؟
نه سرنوشت که سرگذشتم است که عاشقم می کند
به فصل سرد زمستان
.که افتابش به زمین نزدیک تر است

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر