یک داستان خیلی کوتاه درباره عشق

ناگفته نماند که دختر خوبی بود . همیشه سر همین کوچه می ایستادم تا رد شدنش را تماشا کنم . سال مرضی او مرد و من کور شدم . حالا چهل سال است که همینجا می ایستم و گدایی می کنم .

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر