سرخپوست كوچك من

سرخپوست كوچك من
زير سايه نارون خوابش برد.
باد امد و موهاي سياهش را پريشان كرد و بيدار نشد.
دامن سياهش را كشيد و بيدار نشد.
روسريش را برداشت و رقصيد
بيدار نشد و باد به راه خودش رفت.
آفتاب امد و سايه اش را نقاشي كرد
روي پوستش رنگ هاي تيره تري گذاشت
نزديك شب سايه را برداشت و او هم به راه خودش رفت.
سرخپوست كوچك من بيدار نشد.
ماه امد و به خواب او خنديد
به ستاره نشانش داد و ستاره چشمك زد.
نسيم شب آمد و روي صورتش دست كشيد.
بيدار نشد.
من آمدم و نگاهش كردم.
باد آمدو آفتاب آمد و ماه آمد و نسيم آمد
من هنوز هم نگاهش مي كردم.
سرخپوست كوچك من
بيدار كه بشود – شايد
من هم به راه خودم رفته ام و او نمي داند
كه من و باد و آفتاب و ماه و نسيم
چه عاشقانه نگاهش مي كرديم.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر