دانستن مرگ است

مي دانم كه چگونه مي شود از ديوار خانه بالا رفت
.و اينكه خيابان دلبري كجاي اين شهر است
مي دانم سر كدام كوچه مي فروشند سرخوشي به قيمت مرگ
.و كدام مغازه كلاه هاي گشادتري دارد
اينكه چگونه مي شود كسي را به خاك بسپاري
.و هزار آگهي براي فريب دادن هست
مي دانم كه دروغ كليد جادويي است
.و افسانه ها ي شهرخيانت سينه به سينه مي چرخند
اينكه چگونه مي شود درستكاري را مداوا كرد
با شربت شهامت گريزي و شهوت
و اينكه حماقت و صداقت هر دو يك قافيه دارند
و فقط راستگويي
.كمي خنده دار تر است
....
.مي دانم و از ديوار بالا نمي روم
.مي دانم و دلبري از خيابان نمي خرم
.مي دانم و سرخوشي و دروغ و خيانت به خانه نمي برم
....
تنها، آتشكده هاي خيال را مي افروزم
و براي كشتي بي كسي نوح
. از شعر بادبان مي دوزم


Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر