قصه مورچه و مردی که می خواست خودش را بکشد

"مِدو" که مست هم بود، رفته بود بالای تیر چراغ برق ، یک دستش را نزدیک سیم نگاه داشته و با دست دیگر تیر را محکم گرفته بود و داد می زد : " اگه کسی بیاد بالا خودم را می کشم!" طبعا کسی هم نمی آمد بالا . همه فقط آن پایین جمع شده بودند و داشتند اورا نگاه می کردند که درست کنار چراغ بود و نور از سینه به پایین روشنش کرده بود و مثل سوار بی سر دیده می شد.توی دایره نور چراغ گُّله مردم گریان و خندان توی هم می لولیدند و فقط برادرش "اِساک" بهتش زده بود که چه کند.اما درست کنارپایه تیریک مورچه سیاه پیزوری داشت آخرین اکتشافش را به لانه می برد و از هیچ ماجرایی هم خبر نداشت.یعنی اصلا برایش مهم نبود که آیا "مدو " نامی هم وجود دارد یا نه.او طبق معمول یک تکه غذا گرفته بود لای آرواره هایش و به طرف لانه می رفت.دم در به چند مورچه دیگر برخورد که آنها هم داشتندمی رفتند تو.مجبور شد با آن آرواره های پر به آنها سلام کند.در واقع این طاقت فرساترین بخش زندگی مورچه هاست.تصور کنید که شما در یک لانه با پنجاه شصت هزار مورچه دیگر زندگی می کنید و هر روز تقریبا با نصف این عده رودر رو می شوید و به همه شان باید بگویید "سلام".بی حکمت نیست که همه حشراتی که جمعی زندگی می کنند آرواره های بزرگی دارند.به هر حال، مورچه در طول دالان درازی که به انبار ختم می شد دقیقا چهارده هزار و سیصد و بیست و یک دفعه سلام کرد و به همین تعداد جواب شنید.آذوقه را در انبار گذاشت و همینطور سلام کنان راه برگشت را در پیش گرفت.در همان لحظه "مدو" مانده بود که چه کند و توی آن شب شرجی تابستان عرق از شیار ماتحتش می چکید درست وسط پیشانی "اساک" که با دهان باز آن پایین ایستاده بود. "مدو" مستی از سرش پریده بود و گیج مانده بود بالای تیر که چه کند.نه رویش را داشت که پایین بیاید و نه تا ابد می شد که همان بالا بماند.حتی یک لحظه آرزو کرد کاش به جای تیر چراغ از درخت بالا رفته بود.حداقلش این بود که فردا صبح سایه ای روی سرش بود.تازه شاید می شد شب را روی شاخه ها خوابید.اما بدبختی تیر شاخه نداشت و از آن بدتر آن همه آدم بود که آن پایین جمع شده بودند و بعضیشان با تمسخر از او می خواستند که بپرد.اصلا مشکل او همین جماعت علاف بود.توی خانه هم مشکل همین بود. یک خانه با دوازده بچه که درست زمانی که یکی از خواهر های دم بخت توی آن یکی اتاق داشت توی دفتر شعرش نقاشی نخل و غروب می کشید، کوچکترینشان توی این یکی اتاق داشت وسط گل فرش کهنه می رید.معمولا هر چهارده نفرشان؛ یعنی بچه ها همراه با پدر و مادر ؛ با هم شروع می کردند به حرف زدن و همین هم بود که همه شان بلند بلند حرف می زدند تا لااقل یکی بشنود یا اینکه به گروه های کوچکتر ، سه چهار نفره ، تقسیم می شدند و هر کدام درباره یک موضوع بی اهمیت دادوبیداد می کردند و شانس داشتند که دوران حکومت نظامی تمام شده بود وگرنه تا به حال نسلشان را منقرض کرده بودند.تازه این جدا از زمانی بود که کمپرسی روابط خانوادگی، خانواده زن برادرها را همراه با خانواده شوهرخواهر ها ، مثل بار هندوانه خالی می کرد وسط حیاط و همیشه چند تا هندوانه می شکست.چونکه به هر حال دو تا هندوانه نهایتا بیست دقیقه می توانند همدیگر را خربزه حساب کنند و آخرش یکی می شود کدو و جالیز را به هم می ریزد.از آن طرف مورچه آمد بیرون و دید کسی جلوش نیست.این یعنی که او باید راه آذوقه را پیدا کند.در زندگی مورچه ها اولین کسی که از در آمد بیرون جلودار قافله است و بقیه پشت سرش به خط می شوند.اصولا مورچه ها معمولا پشت سر هم راه می افتند و از روی بو تشخیص می دهند که مسیر کجاست.این بو حاصل اسید فرمیک است و به همین دلیل است که اگر به اندازه کافی مورچه توی کتری چای کسی بریزید،طرف به گوز گوز می افتد.اما ظاهرا مورچه ها نظریات اخلاقیشان با ما اندکی فرق داردو دنبال همین بو راه می افتند و خدا را شکر می کنند که مسیر غذا را نشانشان می دهد.اما در این میان مورچه پیزوری ما که شده بود جلودار مانده بود که چه کند.آخر ارتفاع یک مورچه از زمین حداکثر کمی بیشتر از یک میلیمتر است و طبعا میدان دید آنها هم، خانه پُرش، باید حدود پنج شش متر باشد.حالا با این وضعیت طرف باید غذایی را پیدا کند که احتمالا در فاصله بیست سی متریست. اما خوب مورچه ها یک نکته خوبی که دارند و این ضعف را بر طرف می کند، آن است که معمولا آنقدر مورچه برای سلام کردن هست که فرصت اینکه کنجکاو شوند نفر اول کدام گوری دارد می رود اصلا نیست. لذا مورچه پیزوری ما همینطور اله بختکی راه افتاد تا ببیند خدا چه می خواهد."مدو" اما آرزو می کرد کاش این جمعیت پراکنده می شد و او یواشکی می آمد پایین و در می رفت . اما چهل پنجاه نفر آن پایین بودند که مثل تماشاگران فوتبال در وقت پنالتی زل زده بودند به "مدو"ی بدبخت که عصری رفته بود و یک نیمی** عرق سگی گرفته بود و راه افتاده بود طرف خانه "مَح مَح" که می دانست خانواده اش مسافرتند تا با هم پیگی بزنند و قرار شده بود "مح مح" برود و مزه بخرد چون این عرق سگی های وارطان مزه زهر هلاهل میداد و بوی زیر بغل عفریته.علاوه بر این مثل تخم مرغ شانسی هم بود.یعنی یک بار می گرفتی ، اساسی بهت حال می داد اما دفعه بعد مثل والیوم چپه ات می کرد وسط اتاق و بار دیگر در جا شکوفه می کردی و تگری می زدی به در و دیوار.اما خداییش این دفعه عرق سگی اش توپ بود وگرنه که "مدو" حالا بالای تیر نبود.به عنوان نویسنده این داستان خیلی دوست داشتم که در اینجا سراغ مورچه ها بروم و آن مورچه پیزوری را در حال فلسفه بافی نشان دهم اما خداییش یک مورچه که بیست و پنج هزار نفر مثل چیز خر پشت سرش ردیف شده اند و به همین تعداد توی لانه منتظرش هستند ،باید آنجایش خل باشد که بخواهد فلسفه بافی کند و این مهم ترین منفعتی است که مورچه ها از مورچه بودنشان می برند چون نه نیچه پس می دهند نه هیتلر. آنها حتی مهندس و دکتر یا چاقو کش و روسپی هم ندارند.برای همین هم هست که نه روزنامه دارند که توی صفحه مشاوره اش در جواب آقای نون الف بنویسند " این کار باعث کم سو شدن چشم و لرزش دست ها می شود.لطفا به ورزش بپردازید" و نه تلویزیونی که مجبور باشند هر نیم ساعت یکبار خاموشش کنند چون خبط کرده اند و روشنش کرده اند.آنها مثل بچه آدم راه می افتند دنبال غذا و هیچ کار دیگر هم نمی کنند.اما آدم ها همه کار می کنند از جمله این "مح مح" که سر راه خرید مزه به یک خرابه** بر می خورَد و می آورَدش خانه و "مدو را چیز می کند و خیلی که فردین می شود یک استکان می دهد دستش.حالا "مدو" می ماند و یک استکان و عصر گرم بندرعباس و یک نیمی عرق که نه جای خوردنش را دارد و نه دلش می آید بریزد دور."مدو" از آنجا که می دانست خانه شان مطمئنا خالی نیست و اگر هم باشد مادرش مثل سگ پتی بِل بوی عرق را از دو کیلومتری تشخیص می دهد ، تصمیم گرفت همان جا در کوچه تکلیف عرق ها را روشن کند. این شد که یک کوچه باریک و کم رفت و آمد پیدا کرد و چمباتمه زد کنار تیر و تند تند عرق گرم و زهرماری را رفت بالا که در یکی از جرعه ها از ته استکان تصویر تار کسی را دید و استکان را که پایین آورد "اساک" را دید که داشت توی هوا می چرخید و کج و معوج می شد.باقی ماجرا هم که مشخص است.از آن طرف مورچه پیزوری همینطوری مثل بز راهش را گرفته بود و می رفت و بقیه هم سلام کنان دنبالش ، تا اینکه بوی خوراکی به مشامشان رسید. همگی راست دماغشان را گرفتند و رفتند سراغ خوردنی که یک تکه شکلات نیمه آب شده آمیخته با عرق تن "مدو" بود. " مدو"ی بد بخت هم که تنش به خارش افتاده دبود دستش را ول کرد تا خودش را بخاراند، در نتیجه با ما تحت آمد پایین و اگرچه نمُرد اما تا آخر عمرش مثل آدم هایی که قر توی کمرشان گیر کرده باشد راه می رفت.نتیجه اخلاقی آن که عرق خوردن کنار تیر چراغ برق موجب حرکات موزون می شود!
* نیمی = نیم لیتر عرق سگی بندرعباس معادل یک بُطرعرق سگی تهران که در دهه شصت ه. ش. معمولا در کیسه های نایلون فریزری عرضه می شد.عرق خورها معمولا نایلون را توی پیراهنشان می انداختند.برای همین هم اغلب عصر ها می شد از روی شکمشان تشخیصشان داد. **خرابه = مونثِ خراب و بر عکس.

Comments

Anonymous said…
دم شما گرم... حالا بگذار ما هم كمي فردين شويم.... بايد گريست به حال اساك ومدو ومرچه هاي الاغ هاي هاي يا بايد هر و هر به روزگارشان خنديد....حسنش به همين است

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر