عاقبت

ساده تر از برگ های درختان خیابان
مثل صدای گم شده گام های عابران هر روز،
و در بین چند چهار راه شلوغ و بی مامور
در چشمان تو خیره شدم
برای یک لحظه.
مرد عابری که می گذشت
این نگاه را دید و با خود برد
تا چشمان زنی با بوی آشپزخانه و فرزند،
ـ عاقبت دوستم داری!
زن این را گفت.
3/3/83

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر