رهگذر

رهگذر قرمز رنگی در چشمانم افتاد
آفتاب میان ما نشسته بود
وگرنه حتما
دانه های خیس موهایش را می سرودم
یا رنگ خیس چشمانش را
حتی آن لحظه های خیس نگاهش.
اما آقتاب این آفتاب دیوانه
میان ما نشسته بود
وپا نمی شد.
شب اگر بود یا بعد از ظهر
حتما به سفره دلم مهمانش می کردم
شب اگر بود اما نبود.
این آفتاب آفتاب دیوانه بود
و ما که لحظه ای گدشته بودیم
از نگاه هم.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر