"مح نظر" وقتی که من پانزده سال داشتم مرد.در حالیکه مثل همیشه مست بود و سیگار هما بیضی گوشه لبش می سوخت و در حال پاک کردن همان وانت قراضه ای که تقریبا هیچ نداشت جز چهار چرخ و بدنه ای که زیر لایه های بی شمار بتونه و رنگ گم شده بود.ماشینش را خیلی دوست داشت و هر روز که بر ای نهار می آمد،دستی به سر و رویش می کشید. نوار حمیرا می گذاشت و در های وانت را لنگه به لنگه باز می کرد و با هیکل عصا مانندش مشغول دستمال کشیدن می شد.اگر چه خیلی پیر بود اما قوزش همیشه غیر عادی به نظر می رسید ، خصوصا وقتی که مشغول تمیز کردن ماشین بود.شیفته این کارش بودم. بیشتر به خاطر عکس هایی که روی تودوزی وانت چسبانده بود. کارت پستال های حافظیه ،آرامگاه فردوسی ، سعدی و بقیه جاهای دیدنی ایران که زیر یک لایه نایلون آبی شفاف با بی سلیقگی تمام چسبانده شده بودند و دورش هم نوار زری قرمز دوخته بودند که البته حالا دیگر سیاه بود.همه عکس ها گوشه های دالبر داشتند و رنگشان پریده بود.البته عکس هنرپیشه های زن هندی هم بود که از پیرمرد عزب مانده ای مثل "مح نظر" بعید به نظر می رسید اما قابل درک بودند و حتی در همان بچگ
غُلُمو نوشته بهزاد خداپرستی غلمو در خواب ناز بود که یک چیزی گفت: پِررررررررررر! با همه سنگینی خوابش، ناخودآگاهش انقدر هشیار بود که غلمو مثل فنر از جا بپرد و بدود بیرون و خودش را به اولین دیواره ای که سر راهش بود بکوبد و توی خودش مچاله شود. بلافاصله جایی که تویش بود با صدایی مهیب رفت هوا و غلمو در نور انفجار قطعات آهن و چوب را دید که توی هوا می چرخیدند و مثل سوزن توی تاریکی فرو می رفتند. - - یا خدا! غلمو این را گفت و سعی کرد به یاد بیاورد که کجاست. تنها چیزی که یادش می آمد این بود که رو به روی بازار شهرداری نشسته بود روی سکویی که دریا را از ساحل جدا می کرد و به رقص نور چراغ های اسکله روی آب خیره شده بود. مد بود و آب تا یک متری پاهایش بالا آمده بود. قلاب دستش بود. - قلاب! رفته بود ماهیگیری.بله. رفته بود ماهیگیری تا ثابت کند که آنقدرها هم که می گویند بی آزار نیست. این را برای خوب بودنش نمی گفتند. بیشتر برای این می گفتند که هرکس حقش را هم می خورد صدایش در نمی آمد. توی گویش بندری درباره اینجور آدم ها می گفتند «آدم بدبختی است» که با معنای فارسی اش فرق می ک
شیفت شب نوشته بهزاد خداپرستی پیرمرد با چنان تعجبی بهش نگاه کرد که انگار اصلا انتظار نداشت کسی بهشان سر بزند. نزدیک دوازده شب بود و دکتر پیش خودش فکر کرد احتمالا پیرمرد فکر می کرده که همه دکترها خوابند. نگاهش آنقدر متعجب و خیره بود که اعتماد دکتر شهربانو را گرفت و مجبورش کرد دستی به ته ریشش بکشد. این حرکت از زمانی که ریش درآورده بود شده بود جزو کاراکترش. به خاطر بیبی فیس بودنش همیشه حس می کرد که دیگران مثل بچه باهاش برخورد می کنند. ته ریش این بیبی فیس بودن را کمتر می کرد و بهش اعتماد به نفس می داد. بدون ته ریش نگاه خیره دیگران یک کابوس تکراری را توی ذهنش یادآوری می کرد. کابوس اینکه جایی شلوغ ایستاده است و چند آدم غولپیکر دارند از بالا خیره نگاهش می کنند. اینکه می آمد توی ذهنش ریده می شد توی اعتماد به نفسش و مثل بچه چهارساله ای می شد که هنوز درست بلد نیست حرف بزند و آورده اندش پشت تریبون تا در نشست پزشکان فوق تخصص جراحی مغز سخنرانی کند. چشم ها به او خیره است و همه منتظرند او نقاشی کودکانه یک بیمار را بهشان نشان بدهد و در حالیکه لبخندشان را پنهان می کنند برایش دست بزنند تا دل
Comments