از مرز فاجعه

حالاتو باور نمي كني كه دوستت دارم
با اينكه آمده ام از مرز فاجعه ها -بي خيال ؛
پشت سرم
كبودي آبي درياي بي نجات غريق و
روبرويم
آسمان سرخ دود جنگلي گرم حريق و
خودم
تنها مثل تنديس هاي غريب ميدان ها
خيره به عبور بي انتهاي اينها
كه به نديدنم عادت دارند
با اينهمه آمده ام از مرز آنهمه دوري و
صبوري و رنج آرامي كه از نبودن تو مي برم
اما تو باور نمي كني كه دوستت دارم
با اينكه از ميان همه
تنها تو را به ياد آوردم.

31/4/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر