عاشقانه

اکنون آرام و آسوده بیدار شده ای
و آمده ای به خیابان چه صبح زیبایی!؛
بی همان لباس هایی که می شناسم من
بی همان گام هایی که می ترسید
با همان لبخند کم جان اما تماشایی.
آفتاب شهر شما سرد است
ولی دلهاتان گرم ؛ خانه هاتان گرم و خیابان ها
انگار همیشه عید نوروز است.
این آدم های تا استخوان ها شان پست
این خیابان های چراغانی بن بست
و این آیینه ها که پنجره همسایه است
همه شان مال دیروز است و سفیدی برفی سنگین
فقط قاب تماشای کلاغ نیست.
بهار از روی شاخه ها رفته است و تابستان
آسان از پنجره تو می آید و به تو می گوید
نام کسی را به خاطر نسپرده ای
که دشوار بتواند از یادت ببرد.

24/4/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر