دوباره

جوانه زده ام باز هم و
بعد از این بساط آتش و باران و باد
دوباره می ایستم
روی همان خاکستر خاک و خاشاک
ودور دست های شاید امروز هیچ را
تماشا می کنم و دوباره خیال می بافم و
آرزو های محال می سازم و
با همین شاخه های سوخته
لانه گنجشک را به دوش می گیرم.
جوانه زده ام باز هم و می دانم
که هرگز نمی میرم.

24/4/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر