نفرين 10

بيهوده به پيشباز بهار آمديم
و انتظار كشيديم
آمدن ياري را كه سال ها پيش از اين
دلش مرده بود.
وراست مي گفت
آن دخترك كه باد او را با خود برده بود
" هميشه پيش از آنكه فكرش را بكني اتفاق مي افتد"
همان جايي كه ديگر آماده نيستي
و سپرده اي خود را به دست تقديري كه مي گذرد
مثل نسيم سرد زمستاني
وقتي كه جاني برايت نمانده است
و اميدوار آمدن كسي هستي براي نجات از پاييز
مي شكني و آن پيك دل آويز
نمي آيد بعد از تو هم حتي
و آرام آرام و بي سنگ گور
زير خروار سال هايي كه مي گذرند
معناي عميقي كه در هر كتابي هست را
ميسپاري به همان كتابها
و مي گويي
آري جهان بيهوده كه زيبا نيست
كه زيبايي بيهوده است.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر