نیمکت

نیمکت آنقدر خالی است که باد هم
روی آن نمی نشیند و می رود .
آن طرف تر کودکی می دود و خیابان
به تو می گوید به کجا باید رسید .
پرده به تو می گوید چه باید دید و
چاله ها می دانند کجا باید پیچید و تلویزیون
همه دنیایی است که باید دید و شنید .
تمامش این است و شاید
برای همه زندگی همین است .
پس چرا من به جای پرده و خیابان و تلویزیون
خیره ام به این نیمکت و به نیامدنت
عادت نمی کنم .

1/4/84

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر