اسیر

ناله هایم بی جواب و
خوابم بی تعبیر و
دنیایم بسیار کوچک و تاریک .
اسیر شده ام انگار و زندانبان
پی کار بی انتهایی رفته است .

4/4/84
دو و نیم نیمه شب

Comments

Anonymous said…
بابا کار درست کجایی ؟ چه باحاله این یکی!

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر