تقاطع هفتم

نوشته بهزاد خداپرستی

"جادو، علمی است که هنوز قادر به فهمش نیستیم"

آرتور سی کلارک

دکتر عماد میرسپاس و همسرش دکتر شوکت امیری معذب کنار هم روی کاناپه نشسته بودند و یک نگاهشان به دم و دستگاه خانم دُرُنجو بود و یک نگاهشان به پانیز، دختر دو ساله شان. وقتی که میرسپاس درمانده از همه جا دنبال راه حلی برای مشکل لاینحل خانه ویلایی اش گشته بود فکرش را هم نمی کرد که نیازمند دُرُنجو باشد و از آن بیشتر باورش هم نمی شد که دُرُنجو  خودش خانم دکتر و متخصص رادیولوژی بیمارستانی در شیراز باشد. دُرُنجو کسی بود که می توانست دُرُنج ها را پیدا کند. دُرنج ها جزو بحث های شبه علمی مثل آدم فضایی ها بودند. فقط به جای فضا از یک نسخه دیگر زمین می آمدند که همزمان با زمین ما وجود داشت. نه دکتر میرسپاس و نه همسرش هیچکدام به اینجور خرافات اعتقاد نداشتند و اگر کسی درباره شبه علم که هیچ درباره فیلم های علمی تخیلی هم باهاشان حرف می زد با واکنش تندشان روبه رو می شد. از نظر میرسپاس البرت بی کلارک و ولادیمیر اسیموویچ  دو خائن بزرگ به دنیای علم بودند. می گفت آنها به داستان های علمی تخیلی اعتبار بخشیدند وگرنه این ژانر با همان ژان ورنیه تمام می شد می رفت پی کارش. اما از کلارک بیشتر بدش می آمد زیرا نه تنها شبه علم را معتبر کرده بود بلکه فکر این هم بود که به اساطیر اعتبار بدهد که خوشبختانه امکانش نبود. شوکت بارها به این نکته اشاره کرده بود:

-         باز هم باید از آنهایی که هفتصد سال پیش همه اساطیر جهان را جمع کردند و آتش زدند تشکر کنیم! تصور کن وسط این خرافات شبه علمی یک مشت جَک و جانور اساطیری هم داشتیم!

 میرسپاس توی تهران رییس یک بیمارستان بود و فوق تخصص مغزو اعصاب داشت و یکی از دو جراح برتر کشور و یکی از ده جراح برتر مغز در جهان بود. همسرش هم فوق تخصص زیست شناسی شاخه تکامل داشت و در پژوهشکده رویان کار می کرد. اما مشکلی که داشتند با هیچ شاخه ای از علم قابل حل نبود. دخترشان می رفت توی اتاقش و برای چند ساعت ناپدید می شد. دفعه اول فکر کرده بودند جایی پنهان شده و تمام اتاق و بعد تمام ویلا و بعد از آن تمام حیاط و کوچه را گشته بودند. نبود که نبود و درست زمانی که خواسته بودند به پلیس زنگ بزنند پانیز در اتاقش را باز کرده بود و آمده بود بیرون. بچه اصلا نمی دانست که نبوده. می گفت همینجا بوده است. اما چه کسی می تواند بفهمد وقتی که بچه دوساله می گوید همینجا دقیقا منظورش کجاست. زن و شوهر تصمیم داشتند موضوع را نادیده بگیرند اما تکرار آن باعث ترسشان شده بود. آنقدر که اتاق بچه را عوض کرده بودند اما نتیجه ای نداشت. موضوع زمانی ترسناک تر شد که بچه درست از کنار مادرش ناپدید شده بود و چند ثانیه بعد از در اتاقش آمده بود بیرون. اگر میرسپاس خودش شاهد ماجرا نبود قطعا می گفت که زنش دچار توهم شده است. میرسپاس از کارآگاه خصوصی تا دوستان متخصص مکانیک کوانتومش را به کار گرفته بود بلکه بتواند بفهمد توی این خانه چه اتفاقی می افتد اما نتوانسته بودند چیزی پیدا کنند. نقل مکان غیرممکن بود چون به محض اعلامش بچه ناپدید می شد. تصمیم گرفته بودند خانه را بفروشند شاید مشکل با انتقال مالکیت حل شود اما کسی ازشان نمی خرید بس که بدنام بود و همه می گفتند که دُرُنج دارد. البته دکتر و همسرش این بدنامی را قبل خرید این خانه می دانستند اما چون به این خزعبلات اعتقاد نداشتند و نیز تخفیف باورنکردنی قیمت ،خریده بودندش و حالا گرفتار شده بودند. همان اول که خانه را خریده بودند یک پرستار پیشنهاد استفاده از دُرنجو داده بود اما میرسپاس از درنجوها بیزار بود.

-         یک مشت دلقک متقلب که به علم توهین می کنند!

 این جواب میرسپاس به پرستار بود. اما پرستار گفته بود که درنجو خودش دکتر رادیولوژی است.

-         دیگر بدتر! هم دلقک است هم متقلب و هم بی شعور!

دُرنجوها نظریه شبه علمی کاملی داشتند که خلاصه اش این میشد که هنگام بیگ بنگ، ماده در همه جهات پخش شده است. در نتیجه اگر از همین نقطه زمین مقدار مشخصی مثلا الف کیلومتر حرکت کنیم به نقطه صفر بیگ بنگ می رسیم و اگر از آنجا دوباره الف کیلومتر دور شویم درست به نقطه ب یعنی نقطه دقیقا مقابل زمین می رسیم. با توجه به فراوانی ماده و گستردگی جهان، احتمال اینکه مواد تشکیل دهنده کهکشان ها در جاهایی مشابه هم ترکیب شده باشند کم نیست. پس احتمال اینکه در نقطه ب ( و نقطه های مشابه ب در جهات دیگر)  یک زمین دیگر وجود داشته باشد زیاد است. دُرنجوها این افسانه پردازیشان را به نظریه نسبیت و انحنای زمان هم ربط می دادند که از نظر میرسپاس یک چنین خزعبلاتی مثل فحش به حساب می آمد. این دیگر شبه علم نبود. توهین به کلیت علم بود. اما حالا درمانده از حل مشکل خانه و نگران اینکه شاید بلایی سر دخترش بیاید قبول کرده بود و سرآخر با دکتر رادیولوژیست تماس گرفته بود و او هم شب نشده خودش را رسانده بود تهران و الان با آن دم و دستگاه عجیبش داشت اطراف را چک می کرد. یک مشت دستگاه الکترونیکی مثل اوسیلوسکوپ و مادربورد را سرهم کرده بود و وصلشان کرده بود به یک مانیتور و داشت چیزی را اندازه می گرفت.

-         خب...این خانه درست سر تقاطع هفتم قرار دارد.

دُرنجو این را گفت و به بچه خیره شد.

-         بچه تان یگآمد است.

دکتر شوکت از جایش پا شد و بچه را بغل کرد و پرسید:

-         روی بچه اسم نگذارید لطفا. تقاطع هفتم دیگر چه کوفتی است؟ از این خرافات اصلا خوشم نمی آید.

درنجو خیلی خونسرد رفت روی مبل نشست و فنجان چای سرد را از روی عسلی برداشت و به آهستگی خورد. دهانش را مزمزه کرد انگار بخواهد ببیند که چطور باید موضوع را توضیح دهد.

-         تقاطع هفتم محل تلاقی منحنی زمانی  زمین ما و زمین دوم است. زمین دوم تنها جایی است که مسیر تکاملی آدم ها دقیقا عین اینجا پیش رفته است و تقریبا همه چیزمان شبیه هم است. تعداد زنها و مردها و حیوانات و هر موجود زنده دیگر. اگر آنجا کسی بمیرد شخص مشابه اش توی اینجا هم می میرد. اینطوری تعادل بین موجودات زنده برقرار می ماند. مرگهای ناگهانی و بی دلیل علتش این است.

دکتر شوکت همانطور که بچه اش را ناز می کرد با کمی تشر پرسید:

-         خب؟ اینها چه ربطی به این خانه و ما دارد؟

-         اجازه هست چای بریزم برای خودم؟

بعد بدون آنکه منتظر جواب شود بلند شد و به آشپزخانه رفت.

-         دارد وقت کشی می کند.

میرسپاس گفت و زنش جواب داد.

-         که چی؟ بهش جایزه بدهیم این چرندیات را تحویلمان داده؟

درنجو برگشت و چایش را روی عسلی گذاشت.

-         گفتم تقریبا همه چیزشان شبیه هم است. یعنی چیزهایی هست که در هر دو زمین نیست و فقط یکی از آنها هست. به آنها می گوییم یگآمد. مثل پانیز! خیلی کم اینطور می شود. شاید هر چندصد سال یکبار.

والدین پانیز  به درنجو خیره ماندند. نمی تواستند تصمیم بگیرند که این واژه یگآمد را به عنوان یک بیماری ساده مثل سرماخوردگی درک کنند یا خطری بزرگ مثل سرطان. بعد از چند دقیقه میرسپاس خودش را جمع و جور کرد تا سوالی که را بپرسد که عملا مخالف تمام اعتقاداتش بود.

-         چه باید بکنیم؟

-         من باید با یک جن گیر صحبت کنم.

زوج پزشک این یکی را دیگر اصلا نشنیده بودند.

-         جن گیر؟ چی هست؟ او قرار است چکار کند؟

دُرنجو با لبخند جواب داد:

-         در زمین دوم به دُرُنج می گویند جن و آدم هایی مثل من می شوند جن گیر. برخلاف زمین ما، آنها اساطیرشان را از بین نبرده اند. جن یکی از آنهاست.

میرسپاس تمام تلاشش را کرد تا نعره نزند. اما شوکت بچه را زمین گذاشت و با خشمی فروخورده گفت:

-         فکر می کردم از شر اساطیر راحت شده ایم.

درنجو بی توجه به آنها چایش را می نوشید و به بچه نگاهی انداخت و بعد خونسرد گفت:

-          باید با برادرم از زمین دوم صحبت کنیم!

***

جنگیر کپی برابر اصل خانم دُرنجو بود با این تفاوت که مرد بود. آنها مدتی نسبتا طولانی با هم  آهسته صحبت کردند. بعد درنجو پرسید:

-         یعنی از انحنای زمانی استفاده کنند و بروند به دو سال قبل؟ فناوری اش را دارند؟

-         نمی دانم فناوری است یا چیز دیگر ولی گمانم بتوانند اینکار را بکنند.

بعد به فضای خالی کنارش نگاه کرد و گویی کسی که آنها نمی دیدندش چیزی گفته باشد دوباره به طرف درنجو برگشت.

-         می شود.

آنوقت درنجو مرد جنگیر را معرفی کرد:

-         ایشان اسمش باباعلی است. خواهر و برادر حساب می شویم اما از والدینی در دو زمین متفاوت. ما بخشی از سازوکار ایجاد ثبات هستیم.

شوکت فورا به کلمه ایجاد ثبات حساس شد. درنجو قبلش گفته بود که همه چیز در دو زمین مثل هم است غیر از یگامد. مادر بود و فورا حس کرده بود که ایجاد ثبات به معنای حذف آن موجودی است که از آن فقط یکی وجود دارد.

-         ایجاد ثبات؟ یعنی چی؟ یعنی آن کسی که فقط ازش یکی وجود دارد را حذف کنید؟ من حاضر نیستم به دوسال قبل برگردم و جلو بچه دار شدنم را بگیرم. محال است!

شوکت آنقدر نگران بچه شده بود که همه آن نگرش ضدشبه علمش را گذاشته بود کنار و داشت با زبان خود درنجو باهاش حرف می زد. میرسپاس هم نگران شد.

-         منظورتان همین است؟

-         نه!

با این حرفِ جنگیر والدین نفس راحتی کشیدند اما جمله بعدیش این راحتی را از آنها گرفت.

-         اما ثبات باید ایجاد شود.

میرسپاس با نگرانی پرسید:

-         چطوری؟

-         جهان خودش دارد اینکار را انجام می دهد.

و درنجو حرف جنگیر را کامل کرد.

-          برای همین است که پانیز مدام ناپدید می شود. او مجبور است بین دو زمین در رفت و آمد باشد تا تعادل حفظ شود.

-         چرا قبلا اینطور نبود؟

شوکت این را پرسید و باباعلی جوابش را داد:

-         قبلا هم بوده. اما چون بچه هم کوچکتر بوده زمان ها خیلی کوتاه تر بوده و شما متوجه اش نشده اید یا به عنوان خطای دیدتان حساب کرده اید. هرچه بزرگتر بشود این اتفاق بیشتر می افتد و برای زمان های طولانی تر. نهایتا طبیعت مجبور می شود یگآمد را حذف کند.

شوکت زد زیر گریه و میرسپاس بغلش کرد تا دلداریش بدهد و همانطور پرسید:

-         هیچ راهی نداریم؟

حالا دیگر اثری از آن جبروت دانشمندانه شان نبود. والدین مفلوکی بودند که بچه شان را می خواستند. دُرُنجو با لبخند جواب داد:

-         خوشبختانه خانم شما در پژوهشکده رویان کار می کند و می تواند مشکل را حل کند. شما باید پانیز را شبیه سازی کنید.

میرسپاس و شوکت همدیگر را رها کردند و با خوشحالی به او خیره شدند. نمی دانستند چه بگویند اما شوکت به همان سرعتی که خوشحال شده بود دوباره اخمهایش در هم رفت.

-         اما اگر همین الان هم شروع کنیم، همیشه دو سال فاصله سنی بین آنها هست.

-         شما بخش لقاح را انجام بدهید تا جایی که مطمئن باشید که نطفه سالم است و زنده می ماند. بقیه اش را دُرُنج حل می کند.

جنگیر این را گفت و با آنها خداحافظی کرد و بعد دوباره با کسی که دیده نمی شد با اشاره سر صحبتی کرد و سپس ناپدید شد.

***

مراسم زار داشت تمام می شد. باباعلی و گروهش داشتند دهل می زدند و دسته های جداگانه مردان و زنان دو تکه چوب را به هم می کوبیدند و تکرار می کردند «دینگومارو خوش آمد خوش آمد دینگومارو». زن بیمار زیر یک پارچه بلند سبز رنگ با گوشه های زری دوزی شده نشسته بود و با شدت تمام به جلو و عقب خم و راست می شد و شوهرش کنارش نشسته بود و با نگرانی به حرکات پارچه خیره شده بود. باباعلی چند ضربه محکم دیگر به دهلش زد و ناگهان قطع کرد و همه ساکت شدند. زن هم ناگهان از حرکت ایستاد.  باباعلی به جایی در تاریکی خیره شد که دینگومارو ایستاده بود. جن پیرزن با قامتی بلند و مویی سپید که پشت سرش بافته بود. که فقط باباعلی می دیدش. بارها با او روبه رو شده بود.دینگومارو نطفه خونالودی که کف دستشهایش گرفته بود را نشانش داد و بعد روی نطفه فوت کرد و نطفه به آرامی ناپدید شد. باباعلی برای آنکه حاضرین متوجه حضور جن باشند بلند پرسید:

-         به جایش چه می خواهی؟

باباعلی ذهن دینگومارو را خواند. جن پیر داشت می مرد و برای خودش چیزی نمی خواست، فقط برای بچه اش دوستی می خواست. این تنها خواسته اش بود. بچه ناگزیر جنگیر می شد. باباعلی رو به جمعیت فریاد زد:

-         بچه پسر است!

و زنها کل کشیدند.

 

 

Comments

مینا said…
قصه هات رو دوست دارم. ولی ته این قصه رو نگرفتم. فکر کنم ذهنم زیاد درگیره، نتونست تحیلی کنه

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر