1

کاف

نوشته بهزاد خداپرستی

ظل آفتاب ظهر چهارشنبه باباعلی صَفَر به درخواست نعش جنگو کنار حوض چوسه ایستاده بود و اطراف را نگاه میکرد. جَنگو سی سال بعد مرگش سه روز بود که از گور در آمده بود و نشسته بود سر قبر خودش و تکان نمی خورد. تمام بندر خودشان را توی خانه حبس کرده بودند و پلیس بهشت زهرا را محاصره کرده بود اما کسی جرات نداشت پایش را آن طرف دیوار بگذارد چه برسد به اینکه برود از جنگو بپرسد چه مرگش شده. فقط ده بار غلام گورکن را برده بودند بازجویی و او هم همان داستان اول را به هزار شکل تعریف کرده بود:«رفتم گور بِریمَک احمدی را بکنم که دیدم یکی روی گور جنگو نشسته. رفتم جلو. فقط دیدم چارتکه استخوان است و یک کفن پُهتیدهاما از دندان های شکسته اش شناختم. دوران جوانی خودمان زده بودیم شکسته بودیم آقا! فرار کردیم»

اینترنت پر بود از ویدیویی که یک سرباز از فاصله هزارمتری گرفته بود و گفته بود که به نعش شلیک کرده اند اما نتیجه نداده است. تکذیبه های رسمی و ادعاهای ماورایی عوام هم فراوان بود. یک ویدیو هم بود که همان سربازی که فیلم گرفته بود را نشان می داد که به خودش شاشیده بود و داشتند می بردندش بازداشتگاه. بعدش باباعلی صَفَر را صدا کرده بودند برود با مُرده حرف بزند. چون هم بابازار بود و جنگیری میکرد و هم اسمش روی تکه کفن پوسیده ای که باد با خودش آورده بود نوشته شده بود. زمانی که زنده بود همسایه بودند و جنگو خواسته بود برایش کفن را به همه اسم های مقدس از انس و جن تبرک کند. تنها زمانی بود که بعد از ماجرای استخر، باباعلی صفر صدای جنگو را شنید. بابا فکر کرده بود جنگو کفنی می خواهد که عذابشب قبر را کم کند.«اما انسان به اسامی مقدس اجنه نیاز ندارد «جنگو هیچ نگفته بود و بابا فهمیده بود که جای مذاکره نیست و اسم ها را با حنای متبرک نوشته بود. اسمهای مقدس اجنه را باحرف » کاف» شروع کرده بود که حرف اول برترین اسم اجنه بود به معنای » دلیل تمام دلیل ها»   و اسمی بود که هیچ جنی به زبان نمی آورد و فقط با همان حرف اولش ازش حرف می زدند. می گفتند که مهیب ترین اسم مقدس جهان است که اگر بر زبان آید همه هستی را در هم می پیچد. ته کفن هم اجنه را قسم داده بود و اسم خودش را نوشته بود و امضا کرده بود که مبادا اجنه کفن از تن مرده در آوردند. همان تکه پارچه بود که او را کشیده بود اینجا. چند متریش نشست و خیره نگاهش کرد. کفن پُهتیده در باد می رقصید. بابا مندیلش  را روی سرش جابه جا کرده بود.

- چه می خواهی؟

جنگو جوابی نداد. قاعدتا نمی توانست جواب بدهد چون زبانی نداشت. باباعلی صفر سعی کرد مثل اجنه در ذهنش با جنگو صحبت کند اما اتفاقی نیفتاد. با خودش فکر کرد شاید از این شوخی های نوجوانان امروزی باشد. با پهپادی چیزی استخوان ها را کنترل می کنند که مردم را بترسانند. نیم خیز شد تا برود که مرده تکانی خورد و با آرامشی ترسناک کفن پوسیده اش را باز کرد و تا کرد و گذاشت روی قبر. حالا فقط چند تکه استخوان بود که معلوم نبود چطور روی هم دوام آورده اند. بعد روی قبر چیزی کشید. بابا این پا و آن پا کرد و آخرش آهسته رفت جلو و دید که روی غبار قبر نوشته است حوض چوسه. نمی دانست چه کند. جنگو کفن را چنان تا زده بود که انگار بخواهد پیشکش کسی کند. اما جنگو کسی را نداشت. همه فک و فامیلش مرده بودند و تک فرزند بود و زن هم نداشت که بچه ای داشته باشد. الان البته همه اینها را می دانستند. داستان زندگی جنگو توی اینترنت می چرخید و هی به شاخ و برگش اضافه می شد. همین هم بود که خواسته بودند زودتر سروتهش را هم بیاورند و دست به دامن بابا شده بودند.

- ببرم حوض چوسه؟ برای چی؟

 و مُرده روی غبار قبر نوشت: «تنها»

- تنها یعنی چی؟ تنهایی بروم؟

مرده کفن را کمی پیش آورد و بابا حدس زد که تنها باید برود. بابا مندیلش را باز کرده بود و کفن را همانطور تاشده گذاشته بود لای آن که یک وقت پودر نشود بس که پوسیده بود. قانع کردن پلیس سخت بود اما بابا بحث جن را پیش کشید و سوار موتورش شد. می دانست که کسی جرات نمی کند با او پیش اجنه بیاید. حوض چوسه وسط باغ لیموی حاجی جعفری بود. دهات سرخون. در واقع یک استخر بود و معلوم نبود چرا بهش می گفتند حوض. دوران جوانی با جنگو و غلام گورکن و بقیه زیاد رفته بودند آنجا. جنگو پسری خجالتی بود که شنا بلد نبود و تفریح بچه ها این بود که تهدیدش کنند که میندازندش توی بخش عمیق حوض. آخرش هم انداختند که چانه اش خورد لبه استخر و سه تا از دندانهایش شکست. دوتا بالای از وسط کجکی و نیمه عمودی نصف شدند و یکی زیری دو طرفش شکست و نوک تیز شد. طوری که وقتی دندانها روی هم بودند یک فضای خالی شبیه یک قلب یغوری بینشان دیده می شد. وقتی که از آب در آمد دیگر با کسی حرفی نزد و شد آن جنگویی که همه می شناختند. نگهبان باغ حسابی دعوایشان کرده بود و جنگو را برده درمانگاه ده که دست برقضا آمپول بی حسی نداشتند و چانه اش را بدون بی حسی بخیه زدند. اما جنگو هیچ واکنشی نشان نداده بود. می گفتند مُجرد کرده است. مجرد کردن به کسی می گفتند که از ترس زبانش بند آمده باشد. جنگو دیگر هیچوقت حرف نزد. حتی با مشتری های مغازه اش. چیزی که می خواستند بهشان می داد و قیمت روی جنس را نشانشان می داد. اگر تعداد جنس ها زیاد بود حاصل جمع روی ماشین حساب را نشانشان می داد. برای همین مغازه اش پرمشتری نبود اماجنگو شکایتی نداشت یا کسی نمی دانست که شکایت دارد یا نه. وقتی مشتری نداشت ساکت می نشست و به بیرون خیره می شد. حتی عابران یا ماشین ها را هم تماشا نمی کرد. بیشتر انگار به یک فضای خالی ورای این کوچه ها و خیابان ها خیره می شد. باباعلی صفر یکبار گفته بود که جنگو اگر هزار سال پیش به دنیا آمده بود شاید عارف می شد. جز آن مغازه و یک خانه گلی هیچ نداشت. خانه اش جای خوبی بود و بارها بسازبفروش ها خواسته بودند ازش بخرند و به جایش یک آپارتمان عالی بدهند اما جوابی نگرفته بودند. جنگو فقط نگاهشان کرده بود. سالها در سکوت زندگی کرده بود و فقط مدتی قبل مرگش آمده بود و آن کفن را سفارش داده بود. بعد افتادنش توی آب خیلی هم دوام نیاورده بود. کم کم لاغر شده بود و حدس می زدند که سرطان دارد اما دنبال دوادرمان نبود. شاید ده دوازده سال بعد از داستان استخر مرده بود. بعد مرگش زمانی که دولت خواسته بود اموالش را مصادره کند متوجه شده بودند که خانه گلی را چندماه قبل معامله کرده است. به شرط آنکه تا پایان سال درخانه بماند. اما در حسابش فقط اندازه خرج یک ماهش پول بود. معلوم شد هیچوقت بیشتر از خرج یک ماهش نگه نداشته بود و باقی پول را هر ماه از حساب کشیده بود. دخل و خرج مغازه معلوم بود اما معلوم نبود باقی پول را چکار کرده. نه درآمدش از مغازه و نه پول فروش خانه. بعضی گفتند خرج اَتینا کرده و حتما سروگوشش می جنبیده. به هر حال مرد بود و نیازهایی داشت. بعضی هم گفتند خرج سرطانش کرده است. اما باباعلی صفر همیشه همسایه اش را دیده بود که می رود سرکار و برمی گردد خانه. نه سفر می رفت و نه بیرون غذا می خورد و نه به دکتر سرمی زد. هیچ جایی نداشت که هزینه کند. بابا از دیگران خواسته بود بگویند مخفیانه خرج خیریه کرده است. به هرحال پشت سر مرده حرف خیر باشد بهتر است.بابا اطراف حوض را نگاه کرد. هیچ چیزی نبود و نمی دانست با کفن پوسیده و بدبوی توی دستش چکار کند.

- آمده ای گلهای توی حوض را جمع کنی؟

باباعلی صفر برگشت و نگهبان باغ را دید. تا دید شناخت. پسر همانی بود که جنگو را برده بود درمانگاه. کُپ پدرش بود اما جوانتر. با تعجب پرسید:

- گل؟

- بله. این موقع مردم می آیند و گل های روی آب را جمع می کنند. می گویند گل هایش خیلی برکت دارد. دهاتی ها برای خواستگاری می برند. می گویند ببری جواب نه نمی شنوی. حتی بعضی برای دوادرمان می برند.

- گلها از کجا می آیند؟

- جنگو را می شناختید؟

 بله. باهاش همسایه بودم. چندبار هم با هم امدیم اینجا. البته جوان بودیم.

- آهان. شما بودید انداختیدش توی حوض. پدرم تعریف کرده برام.

- من نبودم. البته با آنها بودم اما ...مهم نیست. گل ها چه ربطی به جنگو دارد؟

- بهمان پول می داد که قبل طلوع آفتاب چهارشنبه ها روی حوض را با گل قرمز بپوشانیم. پدرم یک حساب داشت که جنگو پول بهش می ریخت. وقتی که جنگو مرد هنوز خیلی پول تویش بود. پدرم مرد مقیدی بود. قبل مرگش به من سپرد که طبق خواسته جنگو عمل کنم. من هم انجام دادم. هفته پیش آخرین پول توی حساب را کشیدم و گل خریدم و ریختم توی حوض. گرانی و تورم ته حساب را دراوردند.با پولی که هفته پیش گل خریدم سی سال پیش می شد کل دهات سَرخون را با گل پوشاند.

نگهبان در حال دورشدن اضافه کرد.

- گفتم بدانی که دیگر از گل خبری نیست.

باباعلی صفر به حوض خیره شد. چرا باید جنگو چهارشنبه هر هفته حوض را از گل پرکند؟ چهارشنبه روز پریان آب بود. روز مقدس دریا. اجنه چهارشنبه ها قبل طلوع آفتاب جشن می گرفتند.شنیده بود که چهارشنبه آخرسال دختر شاه پریان هم برای جشن می آید. تنها زمانی که همه می توانستند دخترشاه پریان را ببیند.

نگهبان که حسابی دور شده بود فریاد زد:

- آن روز هم چهارشنبه بود. همان روزی که انداختیدش توی آب!

بعد انگار همه چیز بی واسطه در ذهنش روشن شده باشد باباعلی صفر همه چیز را فهمید. چرا جنگو سکوت کرده بود و چرا هر چهارشنبه حوض چوسه را با گل می پوشاند. فریاد زد:

- چهارشنبه چه ماهی بود؟ یادت هست؟

نگهبان ایستاد و کمی فکر کرد بعد از همان دور فریاد زد:

- اسفند بود. سال اولی بود که من رفتم مدرسه! تعطیلی عید را خوب یادم هست! چهارشنبه آخر اسفند!

باباعلی صفر به آب خیره شد. آب حوض سبز و آرام بود و فقط نسیم ملایمی رویش موج می انداخت. صدای نرم نسیم در شاخسار درختان لیمو وَهم ظهر را چندبرابر می کرد. مندیلش را باز کرد و کفن پوسیده را در آورد و خیلی آرام گذاشت توی آب. کفن به آرامی از هم باز شد و همه سطح آب را پوشاند و تمام نامهای مقدسی کهرویش بود دوباره پررنگ شد. بعد همه شان توی اب حل شد و فقط نام «کاف» باقی ماند.چند لحظه نام کاف روی آب بود و بعد آن هم ناپدید شد و تمام حوض پر از گلهای قرمز شد.

Comments

Popular posts from this blog

حکایت مرگ مَح نظر